۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

کم - بود

راه می روم،چای می نوشم،خورشت قرمه سبزی فوق خوشمزه می خورم،نرم افزار جدید کار می کنم،سریال می بینم،به پایان نامه فکر می کنم،لغت جدید می خوانم،به فکر فرانسه یاد گرفتن می افتم،با رفقام گپ می زنم،ماشین سواری می کنم،ماتیک قرمز می زنم که رنگ موهام شود،با مادر ظرف ها را از ماشین بیرون می کشیم و غیبت می کنیم،به مادربزرگ سر می زنم و نارنگی با هم پر می کنیم و از کلیه دردمان می گوییم،با پدر بحث مهاجرت کانادا و آمریکا می کنیم،در دلم می شاشم به جفتشان،یواشکی با مادر بحث می کنیم که ایران ماندن را بیشتر از همه دوست می دارم،غر می زند که اینرسی ساکن داری،به فکر مسافرت شیرازم،چند روزه با مادر و دوستم،پایان نامه ی لیسانس می خوانم و ترجمه می کنم و پرتفولیوی تخمی می سازم،دکتر چشم پزشک می روم قاب عینک عوض می کنم،از کارهای قدیمیم عکس می گیرم،با دوستان دوران دبیرستان قرار می گذارم کافی شاپ،پاستای سگ کش می خورم به حجم غذای فیل،پشت پدر را با روغن زیتون ماساژمی دهم و بدون تو زندگی نمی کنم.اوضاع بدی پیشامد کرده.دیگر نمی توانم گوش زندگی را بپیچانم و بگویم همینی ست که هست.خودت خواستی.خودت رفتی.راه بازگشت نداری.راه آمدن ندارد.میل آمدن ندارد و به هم نمی رسید پس خفه شو و صبوری کن.یک جاهایی کم می آیی که قبلا نمی آمدی.قبل تر ها شاید بیش تر آخر شب های پاییزی،وقت موسیقی خاطره ناکی،وقت باران دو نفره ای،وقت خنکای بالشت مرداد ماهی یا حوالی کم می آمدی.حالا می دانی چه شده؟حالا از صبح که بیدار می شوم مثلا وقت مسواک زدن جای خالیت معلوم می شود.وقت خرید پرتقال و لیمو شیرین.وقت پرداخت الکترونیکی قبض موبایل.وقت چیلیک چیلیک چت کردن با رفیق.وقت شام خوردن.وقت چمدان بستن و این ترسناک است. وقتی نبودت در همه ی امور روزمره اذیت کند یعنی که دارد روال عادی زندگی مختل می شود.یعنی من باید به زودی همه چیز را بگذارم کنار یک گوشه بنیشنم تا باد کنم بروم هوا یا که تو باید بیایی خودت را پهن کنی در همه ی گوشه کنار زندگی من.کاری هم به هم نداشته باشیم.نهایت من وقتی که رد می شوم که دسته ی کاغذهای پایان نامه را بردارم گردنت را بوسه ای بچسبانم یا تو که می روی زنگی به رفیقت بزنی سیگاری برایم بگیرانی و این آزار دهنده است.من نباید این همه این حجم این اندازه نیازمند باشم.همیشه افراط می ترساندم و حالا این افراط خواستن...خودم را نهیب می زنم.آرام می کنم.امید می دهم که رد می شود.به رو نمی آوم که اندک اندک می شود چهارسال که باید رد می شد و نشد.چیپس ارمنی چرب و شور می گیرم در دستم.می روم کمی زندگی کنم مگر هوای تو از سرم بپرد

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

شرح در متن

دوست داری هر روز تمام اعتقاداتم رو از بالای تمام ساختمان های بلند شهر با بلند گو بکنم تو گوش و مغز و دماغت؟بگم که چقدر از تو کارهای مزخرفت بیزارم و فریاد کنم با صوت خوش که چقدر تمام مناسکت و وجودت به نظرم مسخره می آد؟که هرجای شهر باشی به گوشت برسه.هر کاری که داری می کنی،وسط هرچیزی که هستی بشنویش و یاد خودت بیفتی که چقدر طرد شده هستی که مثل من فکر نمی کنی و خوب تحقیر بشی و مجبور شی به کفرهای من گوش کنی که فکر می کنم در اون صورت اجبار هم نیست بلکه به گوش و ذهن و فکر و زندگی تو تجاوز وحشیانه و وقیحانه ای شده.چون راه دیگه ای نداری و مجبوری مزخرفات من رو از بلندترین ارتفاعات پذیرا باشی.مثل کسی که مورد تجاوز قرار می گیره و راهی جر تن دادن به جسم سخت دردناکی که بهش می ره نداره.خوب تونستم برات شرح بدم وقتی می خوای بری نماز بخونی و سر موعد شروع می کنی به نوا در دادن و همه رو دعوت کردن به دینت و حتی به این بسنده نمی کنی و بلکه سخن رانی عربی زبان خودت رو با آخرین درجه ی صوت وقتی داری ابشار و تنذیر می کنی از مسجد محلت پخش می کنی تا چه حد تا چه میزان تا چه ابعادی من رو منزجر و آزرده می کنی و چقدر چقدر چقدر به من توهین می کنی؟به منی که مثل تو فکر نمی کنم و حتی نمی خوام بدونم که تو به چی اعتقاد داری و چرا داری این کارها رو می کنی؟چطور انقدر به خودت و کتابت و دینت مطمئنی که این اجازه رو به خودت می دی که بلند بلند و برای همه و حتی همه این رو هر روز و هر روز تکرار کنی و مطمئن باشی که قطعا همه لذت می برند؟چون اگر این طوری فکر نمی کردی حتما دینت و اعتقاداتت رو بر می داشتی می بردی یه جایی که بدونی مورد پسند واقع می شه.مثل من که وقتی نقاشی می کشم یا چیزی می نویسم برای هرکسی نمی خونمش.می برمش پیش کسی که بدونم براش ارزش قائله و براش مهمه یا حداقل حرفی برای گفتن داره.اصلا بدت نمی آد که یه نفری مثل من گوش ها رو بگیره،چون وسط یه کار مهمی بوده و داشته نامه ای رو که تمرکز بالا نیاز داشته می نوشته و بانگ بلند و نخراشیده ی اعتقادات تو مثل درخت کلفتی وسط پرده ی نازک و آسیب پذیر تمرکزش وارد شده و همه رو دریده،و آهنگ تخمی کریس دی برگ رو هل هلی از تو یه فولدر بر داره و تا خرتناق زیاد کنه که صدای مراسم و مناسک و آئین و اعتقادات دینی تو رو نشونوه که این طور بی رحمانه خودشو از همه جا پرت می کنه تو؟چرا برای آدم ها احترام قائل نیستی؟چرا حق انتخاب نمی ذاری؟چرا اینهمه وقیحانه و حق به جانبانه خودت رو می کنی در چشم و گوش همه؟دوست داری ببندمت به تخت و هر روز توی بلند گو با صوت بد الخانم بگم که چی فکر می کنم و تو مجبور باشی گوش کنی؟ تو همه جا همینی.از ایران تا عربستان تا پاکستان تا مالزی.تحمیل شونده ای.بی نزاکتی.بی متانتی.بی منطقی.نمی توانی به آدم ها همان جوری که هستند احترام بگذاری.بلد نیستی حق انتخاب قائل شوی و درست نمی شوی.تا جانی در بدن داشته باشم به جغرافیایی می گریزم که کمترین اثر از تو داشته باشد و بیشتر و بیشتر از مدار مریض تفکراتت خارج شود

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

خواهش

هیچ کس در این دنیا به انداازه ی من شدید نخواسته.خواستن من عمق داره سماجت داره غلظت داره.حالا هر چی هر کی هر جا.کافیه که من اراده کنم چیزیو بخواهم.یعنی اگر بدن به لایه های پیازی شکلی تقسیم بشه من با اراده ی آهنین و میل شدید از ته پیاز وجودم اون چیز اون کس یا اون کار رو می خوام.حالا هی فکر کن من دارم اگزاژره می کنم.این میل شدید خواستن من حتی قوه ی محرکه داره.یعنی مثل کسانی که با تمرکز چیزی رو با نیروی چشم جا به جا می کنن این خواستن من هم گاهی قوه ی محرکه داره.اون قدر سماجت به خرج می دم و پای حرفم می ایستم که یا خودم پودر شم بریزم زمین یا اون اتفاق بیفته که معمولا هم بر اثر سماجت طولانی مدتم ولیک به خون جگر اتفاق می افته.مثلا خانواده تعریف می کنن که من روی میز شیشه ای ژاپنی وار خانواده که پدر اون رو از دست فروشی در تهران خریده بود نشسته بودم مشق علوم می کردم.اون هم کی؟دوازده شبی که فرداش باید به مدرسه می رفتم و از صبحش هرچی خانواده تذکر داده اند که هنوز علما ماه رو در آسمون ندیده ان و فردا عید فطر نیست و هکذا تعطیل هم نیست من به خرجم نرفته و دست بر دست گذاشتم و مشق ننوشته ام تا شده دوازده شب و همه به ریشم خندیده اند و رفتند کپه شون رو گذاشتن و من همین طور که فحش زیر لب زمزه کنان مشق می نوشتم تلوزیون رو با سماجت روشن گذاشتم که مجری ببینم که گل کنارش گذاشته و با شعف عید رو اعلام می کنه.خانواده متذکر می شن که اون سال برای اولین و آخرین بار ساعات یک و نیم شب از سیمای جمهوری عید فطر بالاخره اعلام شده اما کسی نمی دونه که یک کودک سمج پای میز شیشه ای ژاپنی در حال مشق علوم ماه رو جا به جا کرده چون در ذهنش تکلیف رو معلوم کرده بوده که فردا باید و باید تعطیل باشه.چون من می خوام.
می خوام بگم وقتی من عزم چیزی می کنم تمامی سلول ها و مولکول ها و ذرات دخیل می شن و با سر سختی سر مواضعشون می ایستن.گرچند که دیری ست هیچ کدام از خواستن هام توانستن نشده اما باز هم آمال و خواسته ها و آرزوهام سرسختانه در تارک مغزم چسبید اند و کوتاه هم نمیان و اون قدر می مونن که یا برآورده بشن یا همراه من خاک بشن.
اون شبی که مست روی تخت افتاده بودیم و نفس گرمت به گوشم خورد و از لا به لای هفت شهر خواب صدات رو شنیدم که می گفتی:"می خوام" فهمیدم که این خواستن از همون خواستن های منه.جنس خواستنش غافلگیرم کرد و لبخند به لب و گیج و گول آرنج گذاشتم زیر هیکلم و بلند شدم که بغلتم روت و بخواهم

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

گفتمان

گفت:در این ماتم سرای عریض و طویلت را کی می بندی؟ گفتم هر وقت که بار دیگر به دنیا امدم و پیانیست خودم را یافتم که کلاویه ها را یکی یکی فشار می دهد و اعجاز می کند.گفت فلان کسک را دیدیه ای؟چه عجیب می نویسد.گفتم درد که زیاد می شود انتزاع بالا می گیرد.مفاهیم دیگر حقیقی نیستند.مغز می رود در فاز مفاهیم تجریدی عجیب و غریب.اصلا بافتش،ساختارش تغییر می کند.ذهنی که درد معمولی دارد ماتم سرایی می کند.ذهنی که حد را گذرانده می رود در باب سوررئال و انتزاع و باقی چیزها.گفت پس ذهنت را از دامنه جمع کن و اینهمه مرثیه مخوان.دل مالش گرفتم از شرح اندوهت دردی هم اگر هست باید در فضا باشد نه در کلمه.فضاسازی را که استاد یادت داده بود.گفتم این ها مرثیه نیست یک تکه تصویر است که چون فوج پرستوها هنگام باران شدید به لبه ی ایوان مغزم پناهنده می شوند.گفت حالا هی تعابیر شاعرانه بچین.باید درش را تخته کنی.دیگر مسافر ندارد

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

زامبی می دیدیم.من شلوارک قرمز ورزشی پوشیده بودم از نوع مردانه اش.تو لم داده بودی رو به پنجره و غرق فیلم بودی.جدی.ساکت.من را وادار کرده بودی فیلم ترسناک ببینم.گفتی زامبی که دیگر بچه بازی ست.گفتم اگر فردا پس فردا شبی نصفه شبی ترسیدم و توهم برم داشت تو کجایی که بقلم کنی؟لبخند زدی و نشنیده گرفتی.دیدار آخر بود.یکی از آخرین دیدارها.که ده ماه دوری در خود داشت.می دانستم تا دو سه ساعت دیگر باید بار ببندم و بروم.از قطار از ریل از راه آهن کینه داشتم.از تمام راه هایی که دراز به دراز خودشان را وقیحانه یله می دادند جلو چشمم و بی صبرانه از پی هم می دویدند که مرا از آغوش تو بردارند ببرند جایی که پیش تو حتی نزدیک تو نبود.از همه ی واگن ها کینه داشتم و این بار از هواپیمایی که می خواست دریا بین من و تو بگذارد.در کوتاهترین زمان ممکن مرا هزاران هزار کیلومتر دورتر کند.از صبح بغض کرده بودم.گلوم قلمبه و متورم بود.چپیده بودم جایی میان بازو و سینه ات.مثل همیشه.تو هم طاق باز.قهوه ی استارباکس برام درست کرده بودی.لیوان چای از قبل مانده هم کنارم بود.جا سیگاری پایه بلند مشکی.چقدر همه ی این ها را می شناختم.می شناسم.توی فیلم زامبی اصلی رئیس پلیس را هم گاز گرفته بود و مردک داشت به خود می غرید و می نالید و خون و کف بالا می آورد کسی هم گوشه ی کادر داشت روده اش را می کشید بیرون و به نیش می کشید.دستم را که دور شکمت حلقه بود سفت تر کردم و خودم را بیشتر چسباندم به تو.بوی پوستت به مشامم خورد.چشمم به خون و روده ی بیرون افتاده و چشم درانده شده بود گلوم ذوق ذوق می کرد از درد.خودم را کشیدم بالا.سرت را بوییدم و لب هام را آرام گذاشتم روی پوستت.زن جلوی چشمم عربده های مستانه می زد و خون می پاشاند به خاک قبرستان.آدم های پشت سرش یکی یکی بر خاک می افتادند.مفهوم ترس را گم کرده بودم.اشک بی هوایی را می رفت سر بخورد و بچکد بر سرت در گوشه ی چشم خشک کردم و هق هق بعدی را قورت دادم واز همان نمای بالا به تصویر گورستان به خاک و خون کشیده شده در شیشه های عینکت خیره شدم

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

بی قرارم.ذهنم بی رمق می پرد از این سو به آن سو نه مثل گربه ی کوچکم که جست می زند روی سیم لپ تاپ ها شادمانه و دندان می گیرد و کیف می کند.پارچه ی سفید ساتن را پهن می کنم وسط خانه.روی فرش.می بینم که با مداد نشسته ام بر ترنج قالی و نقش می اندازم رویش.بته و جقه.مربع و مستطیل و تزئینات ریز ریز و بعد با موم دورگیری می کنم.سفید خالی اش چشمم را می زند.دستم به مداد نمی رود.رهایش می کنم.تقویم را از روی شهریور و آلبر کاموی وسطش می گردانم که برود روی مهر که پنج روزش گذشت و به شش نزدیک می شود و به ژان پل سارتر.پدر برایم فرستاد.گفت "بزن به دیوار خانه ات که ماه خورشیدی یادت نرود شنیده ام آنجا به روزهای پس از تولد مسیح زندگی می کنی"هر صفحه اش عکس نویسنده ای است.سیاه وسفید بر دیوار خالی ام.دست هایم سنگین است.سخت می فشرم کلیدهای کوچک سیاه را که حرفم را تایپ کند.پنکه ها کار می کنند.تند و پرصدا.از پاییز خبری نیست.انبوه کتاب های نخوانده روبه رویم است.آهنگ پاز شده ای بر گوشه ی صفحه ام.در هر کشویی را که باز می کند بی حوصله تر رها می کند.پارچه ی سفید پهن شده.انبوه کتاب های نخوانده.داستان نیمه رها شده.دف خاک گرفته.غذای نپخته.گربه ی در انتظار حمام...نه.دست هام سنگین است.بهتر است روی همین کاناپه ی چرمین مشکی بخوابم تا اندوه رد شود از سر آبادی ام

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

لاس زدن با خاطرات مثل اینه که با یه مرده عشق بازی کنی.با یکی که خوابه.با یکی که بی هوشه.تصور کن.دستاشو می بوسی.لباشو می بوسی.چشماشو پشت پلکاشو.دست می کشی رو منحنی بدنش.بازوشو بر می داری کشون کشون می ندازی دورت.بعد انگشتاشو می ذاری رو بدنت.می ذاری رو سینت.نه...بلد نیست مشت کنه.باز هی می بوسی.می بوسی.لبخند می زنی.بزاق خیستو از پیشونیش می کشی تا نافش.می خوابی روی سینش.که سرده.حالا باید زل بزنی تو چشماش.سرش رو که افتاده تو گردنش رو با دستت راست می کنی.از چونش گرفتی که دوباره نیفته یه ورکی.رد انگشتات روی فکش سفید می مونه.با یه دست باید تلاش کنی لای چشماشو باز کنی.باید نگاهت کنه.یه ثانیه نگاهش لازمه.یک دست به فک یه دست لای پلک به زور باز می کنی.پاهات که روی ساقش گره خوردن شل می شه.یخ می زنی.دیگه کاری نمی کنی...سفیده.خالیه.چیزی پشتش نیست.می ترسی.سرش رو ول می کنی.خسته و بی هیجان روی سینه ی سردش ولو می شی و خیره می شی.طولانی.به یه جایی که هیچ جا نیست

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

who the hell i am?

درست نمی دانم اول دلسرد شدم بعد شروع کردم به ننوشتن یا از بس ننوشتم دل سرد شدم و هی ننوشتم! در هر حال این سکوتم،این خشکی واژه ها،این نخواستنم مرا می ترساند.یک چیزهایی در زندگی من هست که نبودشان علامت خطرناکی ست و یک وقت هایی بودشان یعنی ظهور آن علامت دارد هشدار می دهد که نون الف جاییش دارد لنگ می زند اما خب یکیش همین گریه نکردن است برای منی که ابرک بارانی متحرکی هستم چندماهی به خشکی گذراندن یعنی که جایی چیزی درست کار نمی کند یا منجمد شده.دیگری همین ننوشتن است.یعنی دستم به کیبرد نرفتن.بدتر از آن داستان ننوشتن است.نمی دانم این چیزها به از دست دادن تدریجی تو چه ربطی دارد.من در یک حادثه یا یک دعوا یا یک سوئ تفاهم بدون تو نشدم.من طی سالیان ذره ذره تو را باختم.در یک سکوت ممتدی که صدای بیپش هنوز در گوشم است همین طور که صامت و ساکت خیره شده بودم دور شدنت را دیدم.دیدم که پیچیدی در فرعی دیگری.دیدم که خودم دارم می روم از راه دیگری.یواش یواش.با راهنما. در سکوت.حالا فکر می کنی این انجماد من و بی تفاوتی ترسناکم به ارکان هستی و ننوشتنم و گریه نکردنم و غصه نخوردنم به از دست دادن تدریجی تو مربوط است.یا حتی آخ نگفتنم؟من همیشه آهنگ ها و خاطرات انگولکم می کردند و از یک جاییم آخی،آهی حسرتی دود می کرد اما دیرزمانی ست که هیچ گونه صوت اضافه از حنجره خارج نمی کنم.فکر می کنم انسان دلسرد باید کمی هم غمگین باشد که من نیستم.من باید جوری باشم اما هیچ جوری نیستم.خارج رفته ها می گویند:دوستمان کول است.یعنی دنیا به تخمش است.یک جور باحالی.آن هم برای من که متاسفانه از تخم هایم یا تخمک هایم برای مرجوع کردن حوادث به آن هیچ گونه استفاده ی مفیدی نکرده ام این کول بودن این روزها عجیب می نماید.می دانم که چیزی جایی شکسته،از مدار خارج شده،آبش تمام شده و کار نمی کند اما می خواهم چند صبحی هیچ چیز و هیچ کس و هیچ حالتی نباشم.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

نوشته شده در چهار چند روز پیش

اینجا می گوید چهار چند روز قبل من چیزکی نوشته ام.حتی به یاد نمی اورم برای چه بود.اینجا ننوشته است برای چه و به چه کیفیتی و چند روز و چند هفته و چند ساعت است که دل تنگم.دل تنگی بلد نیست ثبت کند.بلد نیست بگوید آخرین بار در فلان تاریچ دو چند سال پیش گریه کردی.بلد نیست بگوید سه چند ماه پیش پیراهن مردانه ی تنیک پوشیدی و بوی سیگارو عود را با خودت کشاندی این طرف آن طرف و گوشه کنارها سرت را کردی در گودی گردن و هی بوی تنش،تنت را کشیدی بالا تند و تند.به این کارها نمی آید.حتی نمی تواند بگوید هشت چند سال است که منتظری و قبول کن وقتی حتی سال های انتظار را شماره بلد نباشد که بکند بدیه ست که نمی تواند حتی حدس بزند که منتظر چه بوده ای.حالا هی دور کن سه چند سال پیش را.خودت فقط می دانیشان.یک ضربه ی کاری بخورد به استخوان جمجمه پریده همه اش.آره چه خوب می شد اگر از ویدویو ها و فایل های صوتی و تصویری ذهنت می توانی کپی پیستی بکنی.روی هارد دیسکی ذخیره کنی که صد سال دیگر بگویند مردم ابله آن زمان ها در حسرت ثبت خودشان بودند.مردم صد سال پیش از تمام شدن سه چند سال از زندگیشان،در سکوت،بی صدا ترسیدندمردم یک،صد سال پیش فکر می کردند هر یک قرن که بگذرد آدمی بلند می شود می رود یک جایی خیلی دورتر از حالای او می نشیند.مردم صد سال قبل نمی دانستند که اگر ده صد سال دیگر هم بگذرد نمی توانند گلوله برف را با هیچ طرفندی در مشت داغشان نگاه دارند.این چیزها را روی وبلاگت ثبت کن تا مردم یک چند سال بعد بیایند بخوانند بخندند و بروند

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

my fuckin obsessive mind

مثلا یکی از ناراحتی های اخیر همین ننوشتن است.ننوشتن و مخصوصا به هدفی ننوشتن.این توقع های گنده گنده ای که من از خودم دارم.همین ها که پاک زندگی ام را بلعیده.عدم حس رضایت از خود.ذهن بیمار سخت گیر من یک سری تسک ها و وظایف برای من در نظر می گیرد و طولانی مدت زمان می دهد.این طوری هم نیست که تاریخ انقضا یا دد لاین داشته باشد.خیر.می ماند.می ماند یک گوشه ی ذهنم و تلنبار می شود مستقیما روی قلبم تا نتوانم نفس بکشم یا شفاف بخندم یا راحت بخوابم.آن وقت هیچ آلارمی هم که ندارد.یعنی به صورت نامحسوس و ریز ریز ریز آزارم می دهد انجام ندادنش.اینطوری که خیلی وقت ها احوالم با روند فزاینده ای مزخرف می شود و نمی دانم چرا اما حکما و قطعا این قورباغه ی درون است که دهان گشادش را باز کرده و موج اسفرده کننده و یاس آور و کپک زده ی کارهای انجام نشده تمام گوش های ذهنم را پر می کند.این موج،روند،این من من،این قورباغه ی چاق دهن گشاد یک بعدی،سخت می گیرد.نرمش در کارش نیست.یه هیچ راضی نمی شود.کوتاه نمی آید.حتی تندی نمی کند.بی برو برگرد است.قوانین باید اجرا شوند.مثلا سیزده چهارده سالی ست که تکلیف کرده به نوشتن و با هدف نوشتن و خواندن و درست خواندن و چون من مرتب دارم ریپ می زنم در این مهم پس هیچ وقت کامل راضی نیستم.بعد قریب به هشت نه سالی ست تکلیف کرده به هنرمند بودن،طراح بودن،متفاوت بودن،متجسم بودن.به کم هم راضی نمی شود.بهترین.برترین.خاص ترین.و این ترین ها شیره ی جان مرا گرفته.هرچه می دوم به پایشان نمی رسم.من هیچ گاه،" ترین" نبودم.خیلی که زور زدم "تر" بودم.می دانی؟نهایتا باحال تر،با معرفت تر.ترین جامه ای است که از انگشت شست پای من هم رد نمی شود.برایش تنگم.بی قاعده ام و ذهنم کودن است چونکه نمی پذیرد که برنامه هایش را عوض کند.باید مرا بخورد و بجود و بکاهد.ذره ذره و با خیره سری.راضی نمی شود و عین هر روز برایم تکرار می کند نکرده ها را،نرسیده ها،نگفته ها را،نخوانده ها را و نمی دانی که نه به صورت ادیبانه،نه برای بن مایه ی یک پست وبلاگی،نه برای شرح احساسات اغراق شده ی یک دختر سانتی مانتال که به صورت جدی این من سخت گیر صفر و یک انعطاف ناپذیر با این هدف های کور بی بازگشت چقدر خسته ام کرده است

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

نامه به کودکی که نباید زاده شود

غمناک نیست؟ تمام این روزها را سر توالت به دیدن لخته ی خون عادت ماهانه گذرانده ام و به حساب سرانگشتی آن بیست و هشت روز مزخرف.بچه ی بی پناه بی گناه من! تو حاصل پارگی کاندوم نبودی.تو حاصل یک شب مستی نبودی.تو حتی قرار نبود فقط یک بوس باشی.تو حاصل کس مغزی مادر مزخرفت سودایی ات بودی که خودخواهی و تزلزل پدرت را ندید و متوهم شد.سعی کن حتی فکر وجود را از سرت بیرون کنی.اولا که این دنیا اصلا جای خوبی نیست همه دارند ازش فرار می کنند یعنی ببین کی گفتم آمدی باختی.سرتاسر باخت.تازه نیایی بیرون گلایه کنی که این ملیت ایرانی چه بود چسباندی به پیشانی ام.مادرت فارسی زبان است و متاسفانه به زبانش عشق می ورزد پدر ژنتیکی ات هم جز این زبان چیز دیگر می نداند.این است که بعدا که هرجای دنیا خواستی بروی اثر انگشت گرفتند از تو و با تعجب پرسیدند که این ابروی پیوسته و پوست تیره چیست و موهای فر منگولی ات را به سخره گرفتند و فیلم های یوتیوب رئیس جمهور بددهن روانی ات را دست به دست روی موبایل هایشان چرخاندند و تو درد کشیدی من اصلا جوابگوی تو نخواهم بود.چون من قطعا با آمدنت مخالفم پاره ی قلبم.دیگر اینجاست که تویی که باید تصمیم عدم وجود را قطعی کنی.تازه گیریم که آمدی.تو هیچ مرا نمی شناسی.مادرت صلاحیت نگهداری از تو را ندارد.پدر هم که سری دارد و هزاران سودا.به بادی بند است مادر جان.هر روز به جهتی متمایل است و اگر فکر می کنی از لا به لای کتاب ها و خط خطی ها و رختخواب و هزاران سودای دیگر برمی خیزد که تو را دلسوزانه بزرگ کند سخت اشتباه می کنی.عزیزکم! من هم که...دوست داری هر روز جایی جا بمانی؟دوست داری مادری داشته باشی که فراموش کند از مهدکودک برت دارد یا آدرس ها را دم به دقیقه گم کند و نتوانی حتی درصدی رویش حساب کنی؟ ساعت ها برای اینکه از جلوی لپ تاپش بکشیش بیرون به او التماس کنی و مجبور باشی بنشینی دل به دلش بدهی سریال های کانال ام بی سی ببینی،شجریان گوش بدهی و با نامجو هدبنگ بزنی؟ دوست داری همه ی دوستانت بیایند از قرمه سبزی های دست پخت مادرشان بگویند و تو حتی هیچ ایده ای راجع به آن نداشته باشی؟اصلا ختم کلام مادر دست و پا چلفتی خودخواه منزوی نمی خواهی دیگر؟می خواهی؟تازه(اینجا بغض می کنم) گوشه ی قلبم...اگر فکر وجود از مخیله ات عبور کند می دانی من باید متوصل به چنگگ بی رحم کثافت شوم که جان منو تو را با هم بگیرد یا هم که خودم را سر به نیست کنم که مادر جان اینجا برای ورود تو هیچ کس جشن نمی گیرد.حتی مادرت لحظه به لحظه نیستی ات را آرزو می کند.تو می خواهی به جایی قدم بگذاری که خواسته نمی شوی؟نه.بیا و امتحان نکن.من خوب می دانم که خواسته نشدن چه ابعاد وحشتناکی دارد شده با چنگ و دندان نمی گذارم که زخمش به تنت بماند.اینجا بغض مادرت در تمامی گیجگاهش می پیچد و دل تنگی می زند به استخوان هایش.تا حالا برای نابودی چیزی که عزیز می دارتش اینهمه آرزو نکرده.دلش درد دارد مادرت و از روی تو و خودش خجل است.نیا.همین.قربان تو.مادرت

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بی قراری به سر گرفته ام.تن حسته ام روی تخت می پیچد.خواب از چشم ترم با لجبازی می گریزد.اینهمه بی قراری را پیش از این کمتر در خود یافته بودم.امشب مادی گرایانه می خواهمت بی هیچ ردی از افلاطون زوال یافته.خوت را و تنت را و آن هجای آرام و گرم و زمزمه وار زیر گوشم.کلافه ام و هیچ لطافتی نه در افکارم دارم و نه در حسم.سخت زمختم.سخت عاصی.سخت بی قرار.همان طور که در دلم می غرم و دعوا می کنم و خودم را نهیب می زنم و کینه آلود طلافی همه ی حرف های نزده را در می آورم لباس هایت را به تنت می درم و خونخوارانه به تنت چنگ می زنم.بی شرف! بی همه چیز! آرام وقرارم را گرفتی باید که این شب ها اینجا می بودی.بوی تنت.خودت.خود لعنتی ات را می خواهم

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

اعترافات پست نشده

تو نمی دانی که وقتی شب می شود و تهوع شروع می شود و دهانم به تلخی تفکراتم و هی دلم و روزگارم به هم می پیچد و هی آه می آید و افکار منفی و من هی سریال می بینم که فکر نکنم و هی وسطش تهوع خودش را نشان می دهد یعنی چی.نمی دانی که از درد می ترسم یعنی چی.نمی دانی که هر دفعه خودم را به تو نشان می دهم از پشت وبکم قبلش تند تند دست به دامن کرم پودر می شوم که گودی زیر چشم هام را بپوشاند و صورت تب کرده ام را با اکراه آرایش کنم که شاد به چشمان نگران تو برسم یعنی چه.تو نمی دانی که پنهان کردن اینهمه تنهایی و سرخوردگی و دلزدگی از تو پشت یک مشت خبر دروغی و مصلحتی یعنی چهتو نمی دانی وقتی دو هفته روی تخت افتاده ای و خبر کلاس های دروغینی را که رفته ای بدهی یعنی چه.تو اینهمه دروغ اینهمه تظاهر هیچ وقت روی شانه هایت سنگینی نکرده.چرا....یکبار.گفته بودی می روی عیادت پسرخاله ی کی کیک.رفته بودی عروسی دختر همسایه.این را از روی پیراهن بنفشت که آویزان کرده بودی به در کمد و رویش کاور پلاستیکی بود فهمیدم.با ذهنم کودکانه ام همه ی دروغ هات را به هم چسباندم و نا گهان همه چیز مثل روز برایم روشن شد.مات و مبهوت مانده بودم روی لباس بنفش بزرگ اپل دارت و باورم نمی شد که چنین بازی خورده باشم.آن موقع بچه ها را به مهمانی ها اکیدا راه نمی دادند.از کودکان تو در فرصت مقتضی پذیرایی می شد.ظریکوب طلایی زیر کارت به تو اخطار داده بود.ناراحت بودی از اینکه نقش بازی می کردی؟بین رفتن به عیادت مریض و عروسی هزاران دروغ خفته بود.حسابی باید نقش بازی می کردی.حسابی باید مرا می پیچاندی.یک بچه ی معصوم از همه جا بی خبر را که مشتاق بود تمام آن مهمانی را روی سرش بگذارد و بچگی کند.تو نمی توانستی به کودکت بگویی ناخوانده است.تو مجبور بودی.من می فهمم.حالا.بعد از بیست سال. اما تو هیچ وقت نخواهی فهمید.نخواهی فهمید که مرا زیر چه فشار سنگینی له کردی.که اینهمه دروغ برای من از زیاد هم زیادتر بود که بافتن این زنجیره های کثیف نخواسته برایم از هر زجری بدتر بود.که من اصلا از بازی متنفر بودم.هیچ بازی مرا به چالش نمی کشید اما برای تو بازی کردم.هزاران نقش.هزاران پرده.خسته و ناچار.پرده ی آخر اینکه تو از پس کیلومترها فاصله.از پشت تلفن،از همیشه تنها تر به نظر می رسی که مرا می کشد و سال هاست که دیگر نقش بازی نمی کنی.نشسته ای به تماشای نمایش کودکت.نمایش تصنعی سرد و ساکت من و من...تنها تر و خسته تر از آنم که تنهاییت را پر کنم.مرا ببخش.ببخش

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

خودشناسی ها من.باب یک هزارم

اولین باری که عاشق شدم سه ماه نامه نگاری اینترنتی کردم.همون میل بازی خودمون.آدمم رو ندیده بودم.تو ای میلایی که بهش می زدم و بعده ها تلفن بازی هایی که از دوازده شب تا شیش صبح کردیم بهش علاقه مند شدم و رفته رفته شیفته ی شخصیتش.دوستام از خاطرات اون موقع یاد می کنن که نون.الف حتی برای لحظه ای موبایل از دستش نمی افتاد.همش اس ام اس.هر لحظه.هر دقیقه.دوره ای که همو دیدم کوتاه بود.تعداد دفعاتی هم که جسمامون کنار هم بود خیلی کوتاه.شاید دو ماه.دو ماه و نیم و سر جمع شیش هفت بار دیدار.بعدش به هم زدیم.مثل بعده همه ی رابطه ها.یا اکثرشون.من موندمو ایمیلا.من موندمو اس ام اسا و البته من موندمو قبض تلفن.اینارو گفتم چون امشب یهو یادم افتاد که من خجول بی اعتماد به نفس خودخورو این تکنولوژی چه به موقع نجات داد.عوض برخورد رو در رو جایی رو بهم داد که بتونم صورتک عبوس جدی پرهیزکارم رو بردارم و خود شکننده ی شاعرمسلک بی پروام رو نشون بدم و شاید هم به عاجز بودن من در ارتباط رو در رو بیشتر و بیشتر دامن زد.مثل مسکنی که علت رو رفع نمی کنه فقط حواس رو فلج می کنه.حالا که شش سال از اون موقع گذشته مرور می کنم که تا حالا نشده که با پسری که دوستمه رو در رو به هم بزنم.تا حالا نشده که وقتی کنار کسی نشستم بگم دوستش دارم.تا حالا نشده که وقتی داریم راه می ریم بحثمون بشه و دعوا کنیم و من نشون بدم که دلخورم.روابط من با آدم هام هر چه بیشتر به سمت مجاز پیش می ره و من پشت اس ام اس ها و ایمیل ها و بعضا خط های تلفن خود شکننده ی ترسوم رو قایم می کنم.من تو اس ام اس عاشقی می کنم،هم خوابگی می کنم،دعوا می کنم،مخالفت می کنم،گپ می زنم،ابراز نگرانی می کنم،معذرت خواهی می کنم و حتی خواستگاری هم کردم و امشب بعد از مدت ها به خودم نگاه کردم.که اگر روزی دستام فلج بشه یا سوی چشمام بره یا در حالت خوش بینانه تر از تکنولژی به دور بمونم رسما باطل می شم

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

از عمیق ترین سیاهچاله ی جهان با تو سخن می گویم.بدنم با من یاغی شده.پس و پیش می رود.می کوبد،فرو می پاشد،به هم می مالاند و به زانو انداختتم.آنچه عصاره ی زندگانی اش گویند در من فرو خفته.در سیاه ترین لحظه ها آرزو کردم کاشک خدایگونه ای می داشتم که به هنگامه ی درد می آویختم به دامانش،شمعی نظر امامزاده اش می کردم،دستی به سرو گوشش می کشیدم مگر با من مهربان باشد.درد که اشک به چشمانم می آورد کهربای آرام چشمان مادر از نظرم می گذشت:"می ترسم پشیمون شی".پشیمان نشدم اما غمگین شدم.از اینهمه هیچ.اینهمه تسلیم.هستی را به همین راحتی پس می دادم:بیا مال خودت.نخواستیم" مثل فانوسیه که اگه خاموشه،واسه نفت نیست هنوز،یه عالم نفت توشه.فقط کافی بود کسی تیوپ معلق در آب را هل بدهد تا با سرعت بسرم در کانال مطلق نیستی.نگاه به افعال ماضی ام مکن.چیزی تغییر نکرده.آرزوهای تک و توکی دارم و دلی با حسرت درناها اما بهای زیستن را اینگونه سنگین نمی پردازم.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

چند تا کار هست که الان هیستیریکم می کنه:گریه،آی پاد،سکس،داریوش(آلبوم دنیای این روزای من)
به بقیش هنوز فکر نکردم.حتما زیادن.اضلفه می کنم

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

فرمان اول:حسرت نخور

نه کودکی من پر از بوی یاس و حیاط آب و جارو شده و بازی بچه های ریز خانواده و صفا و صمیمیت بزرگترها و تابستان در باغ و این توصیفات رشک برانگیز بود نه نوجوانی ام به معصومیت و سادگی و لذت گذشت.غبطه ای ندارم و هیچ هم نمی خواهم برگردم به کودکی و سال هایی که گذشت.تکلیفم معلوم است:آن سال ها؟ و بعد جواب من خونسرد:آره.آن سال ها.نه لحن صحبتم کش می آید.نه آخی از سر مالش دل می گویم.نه آتش شوقی در چشمم شراره می زند به هوای قدیم.آن سال ها یک آپارتمان کوچک سه خوابه بود که نمی شد توش ماجراجویی کرد،یک پدر و مادر کارمند همیشه عصبی و افسرده،یک بردار زورگو و پرخاشگر و یک دنیا چیز ملال آور دیگر.نه فامیل شوح و شنگی بود که دور هم جمع شوند،نه بازی های بچه گانه.دختر خاله ها و پسرخاله ها و بچه های دایی هر کدام حداقل پانزده تا بیست سال از ما بزرگتر بودند و لابد هیچ کس نه وضع مالی خوبی داشت،نه مایملکی نه ذوقی برای باغ و باغچه خریدن و فامیل را دور هم جمع کردن.حالا فکر می کنم چه خوب.چه خوب که تصویر رویایی از کودکی ندارم.چه خوب که اشتیاقی برای بازگشتن در من نیست.اشتیاق جان آدم را فرسایش می دهد.آدمی را کم می کند.ترجیح می دادم روی همان موج یکنواخت پیش رونده سوار می شدم.در اتاق تاریکم در حالی که دست هام را روی تخمدان سمت راستم که تیر می کشد گذاشته ام و به بالشت پشت سرم تکیه داده ام فکر می کنم.فکر می کنم که هیچ دوره ای از زندگی نباید آنقدر خوب باشد که اشتیاق به بازگشتش عمرت به باد دهد.چرا...یک روزگاری را دوست دارم دوباره برگردانم و همان جا تصویر ثابت شود.ظهر داغ روشنی که مادر پشت به من دارد و خرمن موی سیاه تا کمر.آرام نفس می کشد که خواب است.دم پرکلاغی موهاش را در دست های سفید گوشت آلودم مشت می کنم و به دهان می برم و کرپ کرپ می جوم و چشم هام گرم خواب می شوند...

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

-دست کشید به صورت داغ و گر گرفته ام و بعد اومد پایین و سرید روی نوک سینه های سردم.زوایای صورتش رو نگاه کردم.فکش رو.نه...چیزی از خطوط به یادم نمونده.توی چشم هاش.چشمهای پف آلودش چیزی بود که منو به گریه انداخت -روز بود.نورهای تند و صریح صبحگاهی از لای راه راه کرکره ها تو می آمد.کرکره ی ساخت المان که با یک میله ی پلاستیکی و حرکت نود درجه ی انگشتان دست از راست به چپ،باز و بسته می شدند و نه مثل حصیرهای کرم رنگ بجنورد که ظهر داغ مرداد را می کردند خنکای صبح فروردین.روی تختم نشسته بودم و پاهام در دست،فیگوری متفکر داشتم.از آن لحظه هایی که مات می شوی و هیچ چیز در تو ته نشین می شود و فکر نمی کنی.حتی در ذهنت صدایی نیست و گذر زمان را می فهمی.انگاری وسط هیاهوی زندگی جایی کناره گرفته ای و به عبور شتر سلانه از وسط صحرا نگاه می کنی.صدای هر از گاه دنگ و دونگ مادر از آشپزخانه می امد.می فهمیدم که قابلمه ای جا به جا می کند،پیرکسی روی میز می گذارد،دری می بندد،میوه ای می شورد.کوچه هم گاه و بی گاه همیشه اش را داشت.عبور ماشینی،تک بوقی،صدای زنگ دور گوشی ای ، بله ی همسایه ای پشت آیفون و بعد زندگی در یک لحظه کنایه آلود شد.از دل اینهمه روزمرگی هواپیمای بزرگی رد شد و سایه اش را اندخت روی کرکره ها و بعد از روی کرکره ها روی من.اتاق لحظه ای تاریک شد و بعد هم سکوت -سرم را کردم در گودی گردنش و دلم گرفت.از گریه ام تعجب نکرد.خودم چرا.نمی شناختمش.نگاه ساکت و عمیقش به ناکجا دیوانه ام می کرد.هی بیشتر دلم می گرفت هی بیشتر اشک می آمد -پشت تلفن سکوت کرد.بعد خندید.الفبای سکوتش را نمی شناختم.الفبای خندیدنش را هم.نمی دانستم اینها نشان چیست.ساکت شدم و حرکت خرامان گربه ی سیاه را از وسط بنفشه ها دنبال کرد.سیگنال های درد می گرفتم.شاید از تک خنده های عصبیش.دلم مچاله شد.گفتم :"دوست داشتی زنگ بزن".تعارف الکی.گفت:" نه.دوست دارم اما نمی زنم" و بعد باز یک خنده ی بی معنی و دلم فشرده شد.صدای هواپیمایی از دور می آمد.خانه ی ما نزدیک باند فرودگاه بود اما هواپیماها اغلب سایه نداشتند

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

میز گرد خونم پایین آمده و این یعنی اینکه تمام نظریات مشعشعم درون سینه ی خودم مانده که احتیاج دارد به چالش کشیده شود،میزان شود،الک شود و جمع بندی.در واقع که نیاز به بحث کردن در خودم می بینم.ساعت ها گپ زدن.چانه زدن.پیاده روی.کافه نشینی.کافه نشینی...بله به کافه نشینی که می رسم آه عمیقی از نهادم بر می خیزد که طرفدار جدی این مهم هستم و هیچم فحش نمی دهم به خودم که ساعت های متوالی بنشینم،بطالت کنم،دود کنم و بگپم.البته که با رفیق موافق اما در زندگانی طرفدار حرف زدنم.جزو تفریحات سالم و ناسالمم محسوب می شود.حرف و مخلفات و حالا حس می کنم سال هاست که سکوت کرده ام و میز گردهای درونم وول وولیشان می شود و بی قرارند.حتی فکر یکی از آن دور هم جمعی ها،یکی از آن کافه نشینی ها،یکی از آن گپ و گفت های دونفره و چند نفره هم هوش از سرم می برد.تا رسیدن به آن مهم انبان می کنیم اندیشه ها را

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

راستی این زخما مرحم نمی خواست؟

پاشم همین نصفه شبی با همین شلوارک قرمز و تاپ نارنجی و دمپایی،توی همین خنکای کوچه ها بیام پیدات کنم.تموم پله ها رو نوک پا نوک پا و دمپایی زیر بقل بیام بالا و آروم بخزم بقلت.واسه خودمون ولنگار شیم تو بوی عود و نور شمعی احتمالا یا که نور چراغای کوچه ها که از لای پنجره راه می گیره می آد تو.هیچ وقتم صبح نشه. *نشستم شاکی،روی صندلی چرخون کامپیوتر و آلت نداشته ام رو حواله می دم به ارکان مختلف تخماتیک دنیا.اشکا هم تند و تند و با فشار از گوشه و کنار چشمام می ریزه این ور اون ور.لا به لای دکمه های کیبورد،تو یقه ی تاپم،رو گردنم،یکیشم می ره تو دماغم.این وسطا هم با دقت یه مطلبی رو تو گودرم می خونم گریم یادم می ره.بعد دوباره یادم می اد که یه جاییم ورم داره می رم رو تختم دراز می کشم خوب خالی می شم.بعد هم خلسه و بی حسی می آد.یه شبایی دیگه هیچ کاری ازم بر نمی آد.ابی گوش می کردم.همون تک آهنگ محبوبم:عسل.یه جاش خونده بود: "اسیر عاطفه،ولی آزاده ای" خوشم اومده بود.امشب فکر می کردم هر وقت یه غممه می دونم باید با کی صحبت کنم.بستگی به نوع حرف آدممو انتخاب می کنم و معمولا هم اون آدمه جواب خوبی بهم می ده.اون قدر که سبکم کنه.امشب اما یه چیزایی رو سینم سنگینی میکرد که هرچی تو اسمای آشنام گشتم محرمش رو پیدا نکردم.بعد فکر کردم:چه وحشتناک.یه وقتی می رسه که تو یه حرفایی داری که ازشون با هیچ کی نمی تونی حرف بزنی.بعدش باز فکر کردم تعبیر حالای من همون تعبیر چوب دو سر انه.گاوقتی آدمیزاده در زندگانی چیزهایی رو انتخاب می کنه که در اون راستا مجبور می شه باقی عمرش رو لال مونی بگیره.اما می تونه جسم تیز و سفت و دردناکی رو حوالی جبر تخماتیک روزگار که بکنه که؟این شد که من در غروب 18 خرداد سال 89 تخمی شمسی نشستم روی صندلی کاپیوترم هی لبامو گاز گرفتم و هی بالا و پایین این زندگی رو آبیاری کردم مگر ماتحت سوختم کمی از جز و جز بیفته بعد هم فک کردم ریدم تو این نوشته ها که حتی یکی مخاطب نداره.وقتی مدم می دم رو سنگ قبرم بنویسن: نویسنده ای که حتی یکی خواننده نداشت

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

همان کوچه ی تنگ جنب تعمیرگاه ها

با یک دسته گل نارنجی و قرمز رو به روی دری که نه آیفون داشت،نه زنگ نه حتی زنگوله ایستاده بودم و سعی می کردم موبایلت را که در دسترس نبود بگیرم.شیشه های درب ورودی کدر بود و هیچ پشتش معلوم نبود نه حتی روزنی که امیدی به انگشت کردن و قلاب انداختن و باز کردن زبانه ی قفل باشد.موبایلت هم لابد از پس اینهمه پله و دیوار بتنی و آدم و شیشه های کدر آنتن نمی داد یعنی زنک اینطوری می گفت که برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد و من گلهای نارنجی در دستم عرق می کرد و این پا و آن پا می کردم که حالا بعد از اینهمه صبوری فاصله ام با مشترک مورد نظر فقط چندین راه روی پیچ در پیچ بود و این زنک اینهمه بی قراری حالیش نمی شد و با اصرار دکمه ی سبز تکرار کن گوشیم را می فشردم که ناگهان صدایت از بلندترین پنجره ی شهر صدایم زد.بی وقفه چند قدم امدم عقب و دستم را سایه بان کردم و لبخند کج و کوج و عینکت که در آفتاب برق می زد تمام چشمم را پر کرد.کلید دستت بود و به لبخند گشاد من نگاه می کردی...از بالاترین ارتفاعات، کلید خانه ات با سرعت کف دستم آمد

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

می بین و این، با کس نگو

روزها در اتاقم افسردگی قرقره می کنم و بغض بالا می آورم،شب ها هدفون می چپانم توی گوشم و سخت می رقصم.اولش از ضرباهنگ تندو شش و هشت مثلا شهرام شپره عقم می گیرد و موهای تنم راست می ایستد بعدش بیشتر می ترسم و مجبور می کنم عضلات سخت و سنگم را که بجنبند و بجنبانند اینهمه بار سنگینی که از صبح بر دست و دلم نشسته.سخت پای می کوبم فراموش کنم اتلیه دوستم را که رو به روی بازداشتگاه اوین بود.که من چه منگ شده بودم.بچه ی شهرستان بودم.پرسیده بودم اینجا کجاست که اینچنین مصفا و رودخانه دار و پر دار و درخت است؟همان گلاب معروف است؟ که در آمده بود که نه اینجا جایی نزدیک فرحزاد است و تا من بیایم مست صدای رودخانه و نسیم خنک شمالی شوم افزود که بازداشتگاه اوین هم همین رو به روست که من شب های بعد که مست روی سرامیک های سرد دراز کشیده بودم و باز هم صدای رودخانه بود دلم رفته بود که:صدای رودخانه را می شنوند؟ که اینهمه خط و خبری که خوانده بودم همین حوالی دور می خورد؟که حالا آه هایی که از پشت میله ها فوت می کنند لابد در آسمان بالای سرم چرخ می زند و دنیا دور سرم چرخیده بود و چرخیده بود و چرخیده بود.می رقصم.از همان رقص های مستانه.در سکوتی که حتی آینه های دکمه دار اتاقم هم به این بازی مضحکه ی تلقینی می خندند.پوزخندشان در پایکوبی شادمانه ی خواننده که دلکم دلبرکم دلبر بانکم می خواند گم می شود و در سرم اخبار همکلاسی ها هم می خورد که هنرمند ترینشان در داروخانه نسخه می پیچد و آن یکی منشی شرکت بازرگانی شده و دیگر غریقان را نجات می دهد و آن یکی برای شرکت های هرمی نمی دانم چی کاری می کند و باز قری می دهم و رو به اینه ی دیگری در زاویه دیگری لبخند گشادی می زنم و ضربان قلبم می رود بالا و بالا نرفته بود وقتی جلوی ماشین سه نفری مان را گرفتند و خواستند ببرندمان وزرا.رها گفته بود تنها راه التماس است که من منگ ایستاده بودم یکی از حقیرترین ها را نگاه می کردم که تف می پراکند و توهین می کرد و ماشین هایی که با نور بالا از کنارمان رد شده بودند و من فقط قدم زده بودم و نگاه می کردم و التماس نکردم و اینجا که می رسم حسابی پای می کوبم و شانه می لرزانم و خم و راست می شوم و تهران بدون تو را تاب می دهم،می پیچانم و پرتاب می کنم به چپ و راست که نماند روی دلم غده شود.که بپراکنم از ذهنم که چه امید عظیم به عبث نشانه ای داشتم و به روی خودم نیاوردم.چه بغضی که نگذاشتم حتی از شکمم رد شود و به گلو بیاید که حتی قورتش دهم.آنقدر بالا و پایین می پرم و دست بندری تکان می دهم که خوب تمنای جانت از سرانگشتانم خارج شود و برود بپاشد روی همه ی چوبه های دار و گشتهای نوامیس و خردادهای ملتهب و امیرها و نداها و کیانوش ها و ابتذال هایی که از سرو گوش بلاگرها و سینماها و آدم ها و عقایدشان می بارد و راه می گیرد می چکد به همه ی زوایای زندگی.من سخت می رقصم و پای می کوبم و بعد هم می خوابم.زود.به پنج دقیقه نمی کشد و صبح ها خواب های شب قبل را به یاد نمی آورم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

ما

ما خونوادگی جنبمون پایین بود.کسی اجازه نداشت به نقاط ضعف ما بخنده.از مامان که سامورایی خونه بود و احترام مقدس ویژه ای داشت،تا ماها که بچه های اون خونواده بودیم.کسی اجازه نداشت با ما شوخی کنه یا به گندکاریامون بخنده.ما حتما برای همه ی کارهای خنده آوری که می کردیم توجیهی داشتیم که ترجیح می دادیم عوض اینکه قال کنند و تفریح،اول اونها رو گوش کنند.ما دوست نداشتیم باعث تفریح این و اون بشیم.ما خیلی اهل تفریح نبودیم.من و برادره شدیم اشل کوچیک اون خونواده .ما اشتباه نمی کردیم یا اگه می کردیم گوشزدی از کسی نمی شنیدیم.با کسی که از قوانین ما تخطی می کرد برخوردهای شدید در چارچوب ادب می شد.ما یاد گرفته بودیم که خودمون رو بکنیم تو یه عایقی که چینی نازک غرورو احساس یا احترام کوفتیمون ترک بر نداره یا یه همچین تعبیری.خیلی گذشت.خیلی خیلی.ما از اون خونواده اومدیم بیرون.عایقامون دیگه از یه مداری اون ور تر کار نمی کرد.یهو به خودمون می اومدیم که گذاشتنمون وسط جمع و دارن حسابی با خرابکاریهامون تفریح می کنن و اصلا جک می سازند از ما و اس ام اسش می کنند بین خودشون و هرجا جمع می شن و سوژه ندارن مارو دراز می کنن و یک دل سیر می خندن.دیگه اون واکنشای تندی که یادمون داده بودن هم کار نمی کرد که.به همون واکنشامونم می خندیدن دوستان.اصلا ما یکپارچه شده بودیم موجودات خنده داری که خودشون رو سفت گرفتند و خیال می کنن مصون اند تو این پیله ی قوانین من در آوردیشون.بعدی که مفصل سرخورده شدیم کنار اومدیم.بعضیا می گن ادمیزاده با همه چی کنار می آد ما با همه چی کنار نیومدیم اما گذاشتیم بهمون بخندن و گاهیم باهاشون خندیدیم.گذاشتیم شیرین کاریهامون رو تو جمعاشون تعریف کنن و به ریش که سهله به کل هویتمون بخندن.چیزی نمونده بود واسه دفاع.همه ی پوسته های نازک و شکننده از بین رفته بودند و اصلا بعده چندی گفتیم: بی خیال.مراقب چی هسی؟ما فهمیدیم که شکستنی ها می شکنن اگه نه باید تو هزار تا سوراخ قایمشون کنی که دم دست نباشن.بزرگترامون هنوز نفهمدین.سامورایی اعظم هنوز همون قوانین پیچیده ی رفتاری رو داره.قبلی که باهاش صحبت کنیم دست و رومون رو هم صابون می کنیم.حالا فکر می کنم پشت قوانین خشک هر سامورایی ترس شکستن هست...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

جان بخشی به اشیا

پدر شوهر زری فکوری برای آمدن و تک و تعریف این پا و آن پا کرد گفتم خودم بیایم بگویم که این خانه،با این بوی چوبش،این بهاری که از لا به لای حفاظ پنجره هایش دیده می شود و این آرامش مسخ کننده اش دارد مرا در خود حل می کند.راستی راستی. منگ و گیجم.سرم سنگین است و هیچ حرفم نمی آید.هر گوشه اش را نگاه می کنم خاطره ای مرور می شود و من که خاموش فیلم تکرار شده ی خاطره را در ذهنم نگاه می کنم.خاموش و خاموش.یک تخت دارم و یک پنجره ی بزرگ که درست بالای سرم باز می شود.به در و دیوار اتاقم کلی چیز میز چسبانده ام.قبلی که بروم.روزهای پر بارانی بود.بند نمی آمد.دلم از قصه داشت می ترکید.روی همین صندلی که نشسته ام،روی تخت،زیر دوش،کنار تلفن،زیر بالشت.حالا نگاهشان می کنم.همه ی اینها را.یکی آن گوشه ی ذهنم گوشزد می کند که یادت هست فلان جا چطوری فلان جور...وسط کار جلوش را می گیرم:"بله.یادم هست" و خاموش تر رد می شوم.دف بزگ و سفیدم پشت تخت خاک می خورد.هنوز مرا به خود نخوانده و من چه متعجبم که در این خانه اینهمه سکوت هست و اینهمه خلسه.دستم را می گذارم زیر سرم و پتوی نرمالوی گلبافت را می کشم رویم و با چشم های باز گوش می دهم به صدایش.عکس های عزیزانم که درو دیوارم را پر کرده اند و با چشم های اگاه نگاهم می کنند.امروز چشمم افتاد به مقوای کوچکی که این آخر با پونس ظریفی زده بودم به دیوار.به اندازه ی یک یند انگشت طول و همان قدر کمی کمتر،عرض دارد:هر جا چراغی روشنه،از ترسه تنها بودنه،ای ترس تنهایی من،اینجا چراغی روشنه...رفته بود پشت آینه از نظر پنهان....من حالا بین همه ی این اشارات و واضحات گیر افتاده ام.انگاری با متانت دوره م کرده اند و دارند خفه ام می کنند.فرض کن شب در سمساری بخوابی.جایی که حتی تنگ کوچک بلوری حکایتی داشته باشد برای گفتن.این خانه لایه لایه خاطره بلند می کند از ذهن معیوبت.من هم سازش کرده ام.مدارا شاید.دل تنگی می کنم و توت می خورم و مخلوط پرتقال و کیوی و توت فرنگی و سیب خرد شده.بعد تر میروم از ظرف میوه گوجه سبزهای بزرگ ابدار به دهان می گذارم و خرپ خرپ کنان به اتاقم بر می گردم.من و اشیا و عناصر این خانه در سکوت توافقنامه ای امضا کرده ایم.بعد از اینکه انها مطمئین شده اند که من ثانیه به ثانیه ی دیروز خود را به یاد دارم،ساکن و صامت سر جای خود قرار گرفته اند و مرا که از کنارشان به سردی رد می شوم نظاره می کنند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

پروژه ی مرگ

زین پس در این وبلاگ آدم های مختلف از شیوه ی مردن خود حرف خواهند زد.هرکس خودش را معرفی می کند و چگونگی مرگش را با زبان خود توضیح می دهد.اولین نفر پدرشوهر زری فکوری است...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

خواب های سر صبح تعبیر ندارند

دیشب خوابت رو دیدم.شب بود و یه خونه ی بی در و پیکر.*بی سقف بی پنجره بی دیوار.حالا هی بخند... بعد آدم ها می رفتند و می اومدند.من بودم.تو هم بودی.دختری که باهاش بودی هم بود.من نمی دیدمش.تو یکی از اتاقا بود یا چی؟نمی دونم.تو نشسته بودی روی یه تختی که یه نفرونصفی بود.اینجا بهش می گن کوئین.من بعده بیست و چهار سال فهمیدم.بابابزرگ یه دونه داشت ما بهش می گفتیم کوهستان پارک شادی.می پریدیم روش بالا و پایین.همشم بازی می کردیم.چهارتا نرده ی نازک فلزی داشت و یه روتختی آبی نفتی که هیچ وقت عوض نمی شد.تخت نجیبی بود اینهمه پای وحشی روش بالا پایین می پرید آخ نمی گفت.تو هم روی لبه ی این تخت نشسته بودی.پاهات رو زمین بود.بعد من اومدم.نگران بودم دختره پیداش بشه و بد بشه.یه طرف ذهنم نگران بود هر لحظه برسه.آروم اومدم نشستم روی زانوهات.یعنی پاهامو باز کردم نشستم روت.یعد از لبات بوسیدم.نرم و آروم.بی که عمیق بشه.تو هم می بوسیدی.با اشتیاق.با محبت.گرم.گفتم می خواستم با روغن زیتون تنتو ماساژ بدم.تو خواب یه لحظه فکر کردم وا این اطوارا و قمیشا چیه دیگه.یعد گفتی عزیزم...من که دوست ندارم.خجالت کشیدم.یقلم کردی.همین طور که گردنم رو می بوسیدی یه چیزایی هم می گفتی.می شنیدم و نمی شنیدم.یه جاش مفهوم بود که می گفتی:هنوزم برام ...هستی.یادم نمی آدم چی برات بودم.اما خوب بود.همه ی حرف هایی که جانم به خودش می کشید.صدات گرفته و مهربون بود و لذت آلود.داشتم ضعف می کردم.گردنت رو سفت می بوسیدم و تو بقلم فشارت می دادم.انگار واقعا باشی.انگار حقیقی...یک طرف ذهنم همچنان درگیر بود که هر لحظه دخترک سر برسه.بعد تصویر سیاه و سفید شد و از پنجره باد اومد.پرده ی سفیدی عقب و جلو می رفت.نه من بودم نه تو نه اونهمه آدمی که هی می رفتند و می اومدند.مادر آروم در اتاق رو باز کرد.چشمامو باز کردم با لبخند به روش.هنوز چادرش سرش بود و پشت لبش عرق کرده بود.با لبخند قشنگی که لب های باریکش رو باز می کرد پرسید:دیشب دیگه کابوس ندیدی؟ملافه رو که مشت کرده بودم ول کردم و بدن مچالم رو تابی دادم و از هزار تا چیزی که تند و تند ذهنم آماده کرده بود بگه سریع یکیو به زبون آوردم:نه.عرق پشت لبش رو با گوشه ی چادر پاک کرد و رفت که یک میز دو نفره بچینه
*سید علی صالحی.نامه ها

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

هیچ

آمدم عکس آپلود کنم بر صفحه ی شخصی فیس بوکم وسط راه انگیزه ام را از دست دادم و پنجره اش را بستم.بعد در یاهو را باز کردم و چراغم را روشن که اگر رفقا هم آمدند، سلام علیکی بکنیم و گپی بزنیم.دو دقیقه که دروغ است پنج دقیقه تشریف داشتم و فورا خودم را نامرئی کردم که مثلا من نیستم.هرچی دو دو تا چهارتا کردم دیدم کسی نیست که حوصله اش را داشته باشم.اگر هم هوای کسی را بکنم خودم سروقتش می روم.بعد گفتم بشینم به سریال دیدن.با گوشه ی شست پام نایلون دی وی دی ها را لمس کردم و هنوز نکشانده بودمشان به هزار ترفند بالا که بی خیالش شدم.زیادی هیجان داشت.هردفعه می دیدم تا صبح بی خواب می شدم.گزینه ی بعدی که ابر کم حالش بالای سرم تشکیل شد خواندن خط و خبر مملکتی و اوضاع احوال جهان بود.به گودرم نگاه کردم.صفحه ی نخست بی بی سی از زور مطلب داشت می ترکید.به خدا فقط نگاهش کردم حتی فکر هم نکردم که لااقل تیترهایش را بخوانم چه برسد به الباقی.همین حین و بین هم پدر اسکایپ را گرفت که جواب ندادم.کولر با صدای پت و پت محوی روشن بود و نوک انگشت پاهام یکسر یخ زده بود.بالشت را گذاشته بودم زیر آرنج هام و دمر خوابیده بودم جلوی لپ تاپ.کمی به دوروبرم نگاه کردم.در واقع به تخت دو نفره ام که جای نفر دومش بسته ی نوار بهداشتی،حوله ی سه گوش سر،سوتین سفید کثیف که هنوز در سبد رخت چرک ها نرفته،کش مشکی،آدامس با طعم عرق نعنا،دفترچه،پاکت فیلم ها و دی وی دی ها،ژاکت کوتاه مشکی،حافظ متعلق به ده سال پیش،سه تا مجله ی فشن،هارد اکسترنال،جا مدادی،چتر،موبایل،دست بند منجوقی و دفتر شعر پر کرده بود.بعد یک فکر فلسفی به سرم زد:اگر نفر دوم بود جای همه ی اینها را برایم پر می کرد؟و فکر کردم چقدر من متفاوت فکر می کنم.ملافه ی زرد لیمویی را کشیدم به سرم و همچنان خیره ماندم به صفحه ی لپ تاپ.اتاق سرد یخچالی شده بود.نوک دماغم یک قطره ی آب مردد بود

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

باید می رفتم

بحث بر سر گذشتن بود.بر سر رها کردن.بر سر عبور حتی.رد شدن و ادامه دادن تا رسیدن به سرمنزل دیگری که من آنهمه بلد نبودم.مثل صحنه ای از قیلمی که زن با عجز دست دوستش را که داشت در چاه عمیقی سقوط می کرد گرفته بود و زور می زد که نجاتش دهد اما نمی توانست.باید که می رفت.رفتنی بود.سقوط کردنی و دخترک این را نمی فهمید.دندان هایش که داشت روی هم فشارشان می داد و می لرزید که آخرین زورهایش بود که نگذارد که سقوط صورت گیرد خوب به خاطرم مانده و دست کنده شده ی دوستش که در دستش ماند و سقوطی که ناگزیر بود.آن دست کنده شده.آن وحشت بزرگ...بحث بر سر بلند نبودن بعضی چیزها بود.گفت:ببین مثلا تو بلدی چطوری با دم موهات قشنگ بازی کنی یا بلدی چطور بی که نگاه کنی دقیقا عینک آفتابی یا سوئیچ یا حتی یک دانه آدمس خروس از کیفت بیرون بکشی.مثلا اینها را خیلی قشنگ بلدی"من نگاهم می کشید به ترافیک صامت پشت شیشه و چراغ های دوتایی ماشین ها که آرام آرام از جلوی چشمم رد می شدند.می خواست شروع کند خرفهم کردن که من دیگر حوصله نداشتم گوش کنم.خرفهمی نداشت.بلد نبودم اما بو می کشیدم.باید می رفتم.همین

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

چگونه ننوشتنم می آید

کاشکی می شد مغزم را وصل کنم به یک پردازش گری چیزی که همین طوری که فکر می کنم و می نویسم و خط می زنم و می پرورم آن هم تند و تند تایپ کند و ذخیره،بس که این روزها ننوشتنم می آید / یک بقل غر نشکفته دارم که رویم نمی شود جایی ولویش کنم / رفتم امروز یک کفش قرمز جگری گرفتم.به امیر گفتم:کفش های دختر شیرفروش.خندید.رنگش چشمم را خواب می کند.نبوک و غلیظ و خوش فام / آمدم توی آسانسور و پلاسیده و پژمرده از ساعت ها کار بی وقفه دکمه ی ده را فشراندم که برود برسد به خانه و ذختخواب و باقی،اما بوی عطر مردانه ی غلیظی که هنوز در آسانسور مانده بود سفت بقلم کرد.غافلگیر شده بودم.زنانگی ام یادم افتاده بود.عمیقا بو کشیدم.کمی هم بوی تن می داد.بوی پوست.بوی مرد.لبخند دزدکی زدم و فکر کردم:بوی خوش زن.بعد فکر کردم آلپاچینو که با چه لذتی از میان پای زنان حرف می زد.بعد لبخندم گشادتر شد چون داشتم از تصور یک نیروی نرینه ی جذاب و خوب که عطر خوشی به خود زده و دقایقی پیش آسانسور را ترک کرده لذت می بردم پس هنوز زنده بودم.این روزها تنها با فلش زدن های تکه هایی از رویاهای نصفه و نیمه به یاد می آورم که هنوز اندکی خوش قریحگی و سلامت در درونم باقی مانده عکست را که دیدم رها،عکس قدیمی سه نفریمان را،پقی زدم زیر گریه.خودم هم غافلگیر شدم که چطور و از چه رو اینچنین دلتنگم.بحث سر ماه ها کنارت نبودن و زندگی نکردن و شب را به روز و روز را به شب رساندن و حرف زدن و زدن و زدن نیست...تو چاشنی زندگی خطی من بودی.منی که هیچ وقت به ذهنم راه نمی دادم که می شود کمی خطر کرد.می شود در شب سرد پاییز راه افتاد در خیابان و غش غش خندید.که می شود بلند بلند حرف زد،که می شود ته مترو ولنگار ولو شد،که می شود فحش داد،می شود رقصید،می شود...زندگی کرد.تو ضامن تمام تجربه های گران بهای منی و عیضا بهترین همراه من.بماند که من فاکتورهایی دارم که تو خیلی هاشان را سبکسرانه اجرا نمی کنی.مثلا همین که من را اینهمه دلتنگ می گذاری اما خب این را می گویم که خودم اعتراف کرده باشم که تنها با دیدن عکس هایت دلم بی قرار یک لحظه دیدنت می شود / من اینجا کفش قرمز می خرم و دور خودم می گردم.دور این تنهایی.تو...تصورت می کنم.به جایی نمی رسد.دوری.دور.دور.شاید در آغوشی دیگر.شاید بین هزار دلمشغولی.بین خواب و بیداری های من.با من و بی من.من من من.مسخره نیست؟باید این من لعنتی خزعبل را خاک کنم.به زودی

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

هورمون نگاری

/یک روزهای نحس ترینند.بس که ورم آلود و دل تنگ و سردند /زبانم را می کشم روی لبانم.نمک تخمه جا به جا مانده رویش.می مکم.شور می شوم /پشت گردنم است.پس مخچه.لانه ی درد /آرزوی آمدن ایران بی تصویر تو پاک پوچ است /ملافه را می کشم سرم رویا می پرورانم /اشک راه می گیرد کج و معوج و شلخته در یقه ی تاپ خردلی ام/ بین ژلوفن قرمز و بروفن قهوه ای مردد بودم/ پنج شیش تا کاغذ پوستی چسبانده بودم روی دیوار.نقاشی می کشیدم.به استاد در دلم گفتم:من باتریم نیم سوزه.جلومو بگیریو بخوای دوباره راهو برم به پت پت می یفته و تموم می شه.کل راهو نرفته بر می گردم چشم بازکرده نکرده آمد بالای سرم.هنوز خودم را می کشیدم و کج و راست می شدم که غرق بوسه/ ام کرد.نه یکی نه دو تا.گریه داشتم.می خواست فردایش برود.خودم را لوس کردم و نوک زبانی گفتم:زود می ری پدر جون.دست کشید روی موهام و هیچ نگفت ویولون قرمز دیدم.افاقه نکرد.فیلم خوش ساختی بود.بازهم افاقه نکرد.شکلات تلخ بلژیکی خوردم.باز هم کارگر نیفتاد این هورمون های زهوار در رفته ی من.....

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

این سوتین نارنجی که روی چمدون خالی من،گوشه ی اتاق،داره خاک می خوره و یک فنرشم شکسته و فرو می ره تو گوشت سینم،هیچ در خاطره اش تو رو به یاد می آره؟که بلد نبودی تو تاریکی اتاق چطوری قزن های سه تاییشو باز کنی؟هیچ برای سر انگشتات دل تنگ می شه؟یا اون لحظه ای که با تن من خوابید روی سینه ی تو؟اون حالا کنار یک کمربند قهوه ای گلدوزی شده ست که تنگ شده و استفاده نمی شه و یک جفت جوراب ورزشی که ته یکیش در اومده.اون دل تنگ نمی شه.اون خاطره ثبت نمی کنه و به یاد نمی آره.اون فقط یه لایه ابر و گیپور نارنجیه که رنگ و روش رفته.اون حتی نمی تونه بشینه با من چار کلوم گپ بزنه یا حتی دو تا بزنه پشت شونم که:"آره.سخته.می دونم که سخته"اون حتی درصدی به ذهنش خطور می کنه که چرا نمی تونم با یه حرکت مچالش کنم و بندازمش دور.اون هیچی نمی فهمه

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

آنچه که گذشت

یک سینک بزرگ ظرف چرب و چیل قرمه سبزی را می شویی و دانه های درشت عرق ده تا ده تا از ستون فقراتت پایین می افتند.صدای شرشر مدام آب می پیچد در در گوشت و فکرهای پرت وپلا می آیند و با آت و آشغال ظرف ها و پوست های پسته و آجیل روانه ی سطل لبالب آشغال می شوند و می روند و باز نوبت عده ای دیگر است و باز جا دادن باقی مانده ی پلو ها درون تاپروهای پلاستیکی و چپاندن در گوشه و کنار یخچال و فکر ها می ماند لا به لای پرتقالها که گوشه ای از کشو روی هم لمیده اند و باز دسته ای دیگر فکر و تو که ته آشپزخانه را با یک تی بزرگ می کشی و کف و آت و آشغال های کوچک و دانه های خام لوبیا که با هر حرکت تی جا به جا می شوند و فکرهای بریده بریده ای که با آن ها هم می خورند و چلپ می افتند درون ظرف پلاستیکی بزرگ پر آب و کف و تو که روی کابینت های روغن گرفته را با اسکاچ جداگانه ای کف مالی می کنی و دنبال دستمال تمیز در کشوها می گردی که کف ها را پاک کنی و یکی دو تا از آن فکرهای آب نکشیده جا می ماند کنار سلفون های مخصوص غذاها و حالا گاز و کابینت تمیز است.ظرف ها را خشک کرده ای و درون کابینت طبقه بندی و بعد رد مواج دمپایی ها که مانده روی سرامیک های آشپزخانه و دستمال های آشپزخانه که می چلانی و می تکانی شان و چند تا فکر لا به لای آنها چلانه می شود و عاقبت پهنش می کنی لبه ی ظرف شویی و به همه چیز که برق گرفته نگاه می کنی و با لبه ی انگشت عرق پیشانی ات را می گیرانی و ...همه چیز از حرکت می ایستد.در سرت سکوت ممتدی سوت می کشد.کمی با چشم هات دوروبر را می پایی که چیزی از قلم نیفتاده باشد.یک لیوان بزرگ چای کم رنگ می ریزی و چراغ آشپزخانه را خاموش می کنی و می روی.خانه در سکوت است.مادر بین خواب و بیداری ندا می دهد که:"چراغا رو خاموش کن"

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

از نو، روز

یک سال دیگر هم تمام شد.تمام دیشب را با دوست مرده ام در خواب گپ می زدیم.از من می پرسید چه بلاهایی بر سرش آمده.اولش اکراه کردم برای گفتن.کم کمک زبانم باز شد.حرفم که تمام شد داشت گریه می کرد. دروغ چرا؟در این کشور گرم،نه بهاری حس می شود،نه نوروزی نه تحویل سالی.وطن پرست که نیستم اما تحویل سال و بهار یعنی خاک ایران و بس.مگر نه این ظرف های سفالین و این هفت سین زورکی که مادر با ذوق و شوق اینجا دایرش می کند به طرز غم انگیزی عاریتی ست. تمام سال های بچگی اجبار بود و شخصیت تحمیل شونده ی مادر.چهار نفر بودیم اما همگی کارهایی را می کردیم که او دوست داشت،لباس هایی را می پوشیدیم که او می خواست،جاهایی می رفتیم که او می پسندید و حرف هایی می زدیم که او انتخاب می کرد.تحویل سال را یک لنگه پا جلوی حرم گذراندن هم از خواسته های همیشه اش بود.کوچکترین اعتراض هم با موجی از قلدر بازی ها و جیغ و دادهای بی منطق مواجه می شد و در نطفه خفه.پارسال تلوزیون خسرو شکیبایی نداشت،حول حالنا نداشت،صدای نقاره نداشت،حتی آن آقایی که با صلابت می گوید:آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی هم نداشت.در عوض من و بابا و مامان بهت زده داشت.یک سفره ی هفت سین آبی فیروزه ای زیبا داشت.یک برادر تازه ازدواج کرده داشت و من که از آن لحظه ابرک بارانی بودم تا امروز که دو سه روز بیشتر به پایانش نمانده. سال عجیبی بود سال 88.حتی دست و دلم نمی رود که بگویم که چه گذشت و چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید...جای رفیقامون که نیستن خالیه.راستی امسال سر سفره ی هفت سین جای خیلی ها خالیه.خیلی از عزیز ترین ها.از بهترین ها.زیر خاک و زندان هیچ خانه ی مناسبی برای آن همه شور نبود. حالا دلگیرتر و پاچه بگیرتر از آنم که بخواهم آرزویی بکنم برای سال جدید جز آزادی و آزادگی که رویای دیر و دور همه ی ماست و حال ای عشق...چهره ی آبی شما رازیارت کنیم.هان؟اسفند86.87.88.من که ثابت کردم که پای سفرم.من که هر کجا رفتم شما را با خود بردم.باری که خیلی از موارد شما از کول بنده هیچ پیاده نشدید و سفت مرا چسبیدید اما اگر چهره ی آبی شما رخ بنماید که کاممان کمی شیرین می شود. در این لحظه دیگر خسته ام.خودم را رها کرده ام در میانه ی لحظات اما هیچ فراموش نخواهم کرد که هنوز و هر شب:تو رویای خودم آغوشتنو تن می کنم.نوروز بر تو مبارک ای دیر! ای دور!

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بعد از بیست و چهار سال یقینا می تونم بگم پدر و مادرها هرچی که به سنشون افزوده می شه کلیه اخلاق های گندی که داشتن گند تر می شه و به همون نسبت میزان وابستگی بچه هاشون به اون ها بیشتر.حداقل برای من این طوریه.به صورت وحشت آوری متوجه شدم که مادر به طرز اخص و پدرم در بیشتر موارد اگر این نسبت رو با من نداشتند یکی از تخمی ترین و روی اعصاب ترین و نچسب ترن آدمای این روزگار بودن که من قطعا هیچ وقت باهاشون معاشرت نمی کردم و همین طور وقتی خواب دیدم که مادر از دورازه ی ورودی فرودگاه رد شد و در آغوش من اومد.آن چنان در خواب حقیقی می بوسیدمو می بوییدمش که انگار حالا کنارم باشه.حتی بوی خوب کنار گوش و گردنش رو هم می فهمیدم.این تضادها به راستی عاقبت من رو فرسوده می کنن.این همه فاصله؟این همه بیزاری؟این همه عشق؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

صدای تو صدای بازی تو کوچه های پرغباره

تموم حرف های قشنگت که روزهای دوری بهم زدی بودی پاک شدن. دست و پا می زنم که از حافظه ی آستیگماتم یکی دو تاشون رو بکشم بیرون.مثل کامپیوتری که یه نوبت پاک شده و حالا یک متخصص پاش نشسته که به ضرب و زور اطلاعات رو بازسازی کنه.می دونی؟می جورم خاطرات رو که لحظه های مشترکی بیابم.مثلا یک روز خیلی دور.تو.شمال.من.تهران.تو ساعت دو شب:در میان من و این بغض بی قرار جای تو خالی.روزهای نزدیکتر.من- کیش.تو- تهران.من -کنسرت.من -آهنگ هایده.من-داغ.من-دل تنگ.من-خیلی وقت بی خبر.تو ناگهان:کاش اینجا بودی.بعدترش بازهم تو:بیا و بمون.نمی شه؟من برات می گردم دنبال خونه.من برات کار پیدا می کنم.بیا و بمون....به همین جاها که می رسم منهدم می شم.مثل تانکی خمپاره خورده در کوچه های مرزی بعد از یک ضد حمله.دود کنان می شینم یک گوشه و سوخته و لش و پش با چشم های نیمه بسته به ویرانه های دوروبرم نگاه می کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

نشسته ام روی صندلی گرد یکی از استارباکس ها.طبقه ی آخر یک مرکز خرید بزرگ و سرد و هیچ نمی دانی که چه اکراهی دارم از بر زبان آوردن کلمه ی سرد برای کشوری که در سومین ماه زمستان دمای دوازده شبش سی و هفت درجه بالای صفر است و به زور کولرهای غول آسا مراکز خریدش را سرد می کند و به آدم ها فرصت پوشیدن چکمه و بوت و سوئیت شرت می دهد و به من یکی فقط سردردهای سینوزیتی.
شهر زیر پاست.ماشین هایی که می آیند،تاکسی هایی که می روند.یک لیوان بزرگ قهوه ی لاته کنارم از دهن افتاده.سردرد از پیشانی ام راه می گیرد و می کوبد به چشم هام.ساعت حلقه حلقه ی مچم را نگاه می کنم و بعد ساعت دوگانه ی روی صفحه ی کامپیوتر را.سه ظهر من است و ده و نیم صبح تو.باید در خواب باشی.هوا ابری ست و کرکره ی برزنتی استارباکس تا نیمه کشیده شده که آفتابی اگر باشد نیفتد در چشم منی که مشتری ام.توی گوشم هدفون چپانده ام که موسیقی بخواند برایم آن آی پاد کوچک زرد که هر دو ثانیه یکبار می افتد از روی پایم بر زمین و دل و روده ی قابش می ریزد بیرون.به موسیقی هم معتاد شده ام.درس خواندن را تا جایی که راه داشته باشد عقب می اندازم.پروپوزال روی دستم باد کرده.یکی از لوزه هام هم درد می کند.حتما سرما خورده ام.به درک.از روی فکرش می پرم.موزیک ها و بوها دارد لحظه به لحظه دلتنگ ترم می کند.بوی غذاهایی که دارد با بوق بوق منظمی در ماکروویو استارباکس گرم می شود ،موسیقی که مال سال های پیش بود که من و تو و آقای مجید نژاد اتوبان قم اصفهان را دویست تا می آمدیم و منظره ی ابری مقابلم که به صورت بی رحمانه ای شبیه یکی از روزهای تهران شده.
حالا دیگر هم سرما خورده ام،هم سردرد شدت یافته،هم مثانه ام انباشته از کافه لاته ی تلخ است و هم تا فردای قیامت بهانه دارم برای گرفتن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

وقتی بیست و یک سالم بود یک مرتبه به خودم آمدم دیدم چیزی در درونم هست که نباید همانجا بماند.یعنی که برای درونی ماندن نیست.چیزهایی هست برای دفن شدن،حرف هایی هست برای نگفتن همان قدر که بعضی ها را هرچه بگویی کم است و اصلا عباراتی هست برای فریاد زدن.پتانسیل نگهداری در هیچ نهانخانه یی را ندارد."دوستت دارم"واژه ی مستعملی بود که من هر چه با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم نمی توانم نزد خودم نگهش دارم.اصلا برای من نبود.امانت بود و شکستنی.اگر دست به دستش می کردم حتما غده ی بدخیمی می شد که ریشه می دواند به همه ی هستی ام.می دانی؟ تو که نمی دانی اما من بسیار گفتمش.خودخواهانه.به هر بهانه یی و هر بار گفتنش سبک ترم می کرد و راحت ترم.یعنی گاه حرف که بر لبانت جاری می شود جایی از دلت را می کند و خالی می کند و می برد اما این دوستت دارم ها جا را باز می کرد برای نفس کشیدن و جاری می شد و زندگی می داد هر بار که یک دانه اش میل به گفته شدن می کرد.باری...حالا بیست و چهار سال دارم،چیزهای زیادی به جنس های مختلف در دلم انبار دارم.حرف های زیادی برای گفتن و نگفتن.جنسم جور جور است اما هیچ کدام از این اقلام حتی توجهم را جلب نمی کنند که بگذارمشان در ردیف "باید گفته شدن ها" یا "گاهی گفته شود" یا "بایگانی شود" یا "حالا وقتش نیست".تمام حرف ها ناخوانده تیک خورده اند

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

لگوری:منسوب به لگور/زن بدکاره ی حقیر و بی اعتبار

-عهد بسته بودم بلیط را هر جور هست پیدا کنم.حتی از زیر سنگ.سرمای

دی ماه سوزنده بود.رسیدیم دم در.صف را که دیدم دلم فرو ریخت.گفتم

می ایستم.گفت:کمه کمش سه چهار ساعته" بند بلند بی قواره ای بود

صف آدم های ساکت یخ زده ی بی حوصله.دستم را فشردم به ساتن

داخل جیب پالتوم و گفتم می ایستم.

-پتیاره؟فاحشه؟جنده؟روسپی؟دوره گرد؟کولی؟

گفت چه می دانم.چه فرقی می کند؟در هر حال کون هیچ کدام به زمین

بند نمی شود.فاحشه از این آدم به دیگری می رود کولی از این شهر به

آن دیگری.این یکی جهان کشور است آن یکی جهان بستر.کسی می گفت

روسپیگری قدیمی ترین حرفه ی جهان است.

فحش یا اسم؟

گفت:"برای من که صفت.تنوع طلبی.از همه نوع.مثلا روح من در برابر

ساعت مچی،روسپی ست.به هیچ مدلی وفا نمی کند"

-تمام چهار ساعت انتظار را تنها بودم.دست ها در جیب،بدون کوچکترین

علامتی در ظاهر که نشانه ی چراغی سبز برای معاشرت باشد.دانه دانه

ی مهره های این بند باریک بلند را بلعیده بودم.حرف زدن هایشان پشت

تلفن، ها کردن دست های چرمی یخ زده شان،گپ و گفت و شوخی های

دست جمعی شان،بازی کردن با دانه های درشت شال گردن

هایشان،لباس های پشمی و برزنتی شان،سیگار کشیدن ها،مدل سوئیچ

گرداندشان.سعی می کردم دیده نشوم.کمترین حد ممکن توجه جلب

کنم.ته آفتابه ای بنشینم و از سوراخش بنگرم مجموعه های جالبم را.انگار

هزار تا عکس دیده باشم.تفریحم بود.محیط های شلوغ.من بی رنگ بی

تعلق بی معاشرت.گنجینه های سرگرم کننده ام: آدم هایی که هیچ

متوجهم نمی شدند

- بی قراری چطور؟خونه به دوشی؟آواره گی؟

گفت:خب تو دنبال چه می گردی؟تنوع طلبی یا ثبات.مساله این است؟بیا

دنبال کلمه نگردیم.اگر باید بروی...برو

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

دیگرگونه ای که من باشم

این همه که من این روزها و روزهای دیگر نون.الفی دیگرم.نون الفی اجتماعی و سخت کوش و دلسوز و مستحکم و شاد و پر از انگیزه،معلوم است که برای رسیدن به خانه و ولو شدن روی مبل چرمی مشکی و هدفون چپاندن در گوش،نحس شدن و بغض کردن ودلتنگ شدن و روی تخت خوابیدن،سقف نگاه کردن و اشک های نرمه نرمه بیقراری می کنم.مگر چقدر برای تنها ماندن با این خودم که تنها برای خودم قابل تحمل است زمان دارم؟

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

زیبا کنار حوصله ام بنشین

می دونی چند وقته نشستم که تموم بشی؟
اون بوسه.توی راه روی تنگ پر از بوی عود.بوسه ی هول هولکی روی هوا که هیچی نبود اما شده طعم شبهای حالای من.
کنار خودت هم خوابت رو می دیدم.خواب همونجایی که توش بودیم.حالا همه چی و مطلقا همه چی از دهنم افتاده.نشون به اون نشون که هر غذایی که می پزم روانه ی سطل آشغال می شه.دونات های پشمالو هنوز موندن که دوست داشته باشم وقتی گاز می زنم که دهانم پر از شکلات تلخ می شه.
خاطرات زنده و ملموسند.یک به هیچ به نفع من.
سردرد.میگرنی.سینوزیتی.ضعف چشم.کلکسیونم کامله.پانادول،ادویل،بروفن.استامینوفن.فن ففن ففن ففن
برین عقب وایسین بابا.نمی بینین چقدر منزجرم؟حالا نه با این حد از درجه ی اغراق اما حداقل خسته که هستم.از اخلاق و احوال سینوگافی ما همین بس که شب تا صبح این پنکه ی بد اصوات زیر گوشمان قرقر می کند و موهای بلند عرق کرده می چسبد به گل و گردن و عرصه تنگ می آید و پشه می خورد و می زند و می کاهد و می رود رد کارش حالی که آن ور دریاها آدم ها با جوراب های حوله ای و کیسه ی آب گرم و پیژامه های خرسی کنار شومینه کتاب خوانان چرتشان می برد و خواب های عمیق رنگی رنگی می بینند.
حالا که دیگه خدا هم نداریم پس با کی غرغر کنیم که این هم شد وضع؟روزگاری بدیست.حتی نمی شود کسی را پیدا کرد که بدبیاری ها را گردنش انداخت.حتی خداگونه ای چوبی

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

تتمه ی روز من

آخر شب اغلب به دل تنگی ختم می شود.گاهی دل تنگی توامان می شود به بی قراری و اشک.گاهی به آه های گداخته و گدازنده و حسرت و حسرت.خواندن هر از گاه مارمولکی دور هم می شود موسیقی پس زمینه که آوای عجیبی از ته گلویش در می آورد.بعضی هایشان اندازه ی یک دوم بند انگشت کوچک دست هستند.تمام اجزا و وجوارحشان از پس پوست نازک شکم دیده می شود.رحم آورتر اینکه عین مرگ از انسان ها می ترسند.تا در آسانسور باز می شود که بپیچم توی راهرو و بیایم سمت خانه سه چهارتا شتاب زده و هول هولکی از در و دیوار کنده می شوند و دیوانه وار فرار می کنند.دلم می گیرد.یکی ترو فرزش هم چسبیده بود به در دستشویی اتاقم.تا آمدم بکشم پایین و بنشینم چشمم افتاد بهش و یک متر از جا پریدم.بی برو وبرگرد داشت از ترس دیوانه می شد و خودش را سفت و بی حرکت گرفته بود که خطر رد شود.کم مانده بود بروم بقلش کنم که انقدر احمق نباشد و از منه گندبک نترسد.بند انگشتی خنگ! پنجره را باز کردم و با چشم های قرمز خیس گفتمش:این پنجره رو بازگذاشتم فکر نکنی اینجا اسیری.تو اتاقم خواستی بیا فقط تو رو به آبا و اجدادت(گمونم دایناسورای منقرض شده باشن)رو تخت نیا"همچنان خودش را سفت گرفته بود.تا یک هفته سر و کله اش از گوشه ای پیدا می شد.حالا نمی دانم کجاست.گاهی شبها از پشت در خانه یا جایی همین نزدیکی صدای آواز خواندن یکیشان می آید.می داند که تک مضراب ها را کی باید بنوازد

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

آغوش تو

به سلامتی سفت ترین و بزرگ ترین و گرم ترین و پوشاننده ترین بقل دنیا که بازوانت به من بخشیدند

رویا می پرورانم

مثلا جایی در ایالات پر برف آمریکا باشی،از اول صبح سرد باشد تا آخر شب.اختلاف دمایی هم اگر ....-اینجا نویسنده در به کار بردن فعل دچار تردید می شود.اختلاف دما رخ می دهد؟بروز می کند؟حادت می شود؟اتفاق می افتد؟گرم و سرد شدن هوا پدیده ای ست که ظاهر می شود؟یا فقط می شود که شده باشد؟-بود در حد یکی دو درجه ی ملایم باشد.نمی دانی که چه یاس پیوسته ای ست که صبح یقه اسکی پشمی تن کنی و ظهر از گرما تصعید شوی.از روزهای چهارفصل هیچ خوشم نمی آید.صبح هوا زمستانی و خاکستری ست.دمادم ظهر پاییزی و یک ژاکت سبک،ظهر که دیگر بهار بهار می شود و عصر دوباره جفتک پران زمستان بازی اش می گیرد.نمی دانم این شیمی مغز من است که از تغییر پاک به هم می ریزد یا ذات همه ی آدم ها کمی از این میل را آمیخته دارد.حالای این روزهای من که تنها حدیث تصور و تجسم است.تصور برف.تجسم از سرما یخ زدن و کنار شومینه خوابیدن.تصور بقلی که گرمت می کند.تصور خانه ای در کوچه ای تنگ که پلاکش پیدا نمی شود.ذهن من این روزها می رود از این سرسبزی مدام این سرزمین همیشه گرم فاصله می گرد و برایم مثل نقال های کنار خیابان پرده عوض می کند و قصه می گوید.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

غیرارادی جات

شمع روشن می کنم..ذهنم خسته است.کلمه در ذهن خسته درست شکل نمی گیرد.میل نوشتن از زیر انگشتانم در می رود و عاجزانه سعی می کنم به گرد راهش برسم و وادارش کنم به ماندن.آنقدر تند رفته که راهش غبار آلوده است و نمی یابمش.شمع قرمز بوی توت فرنگی می دهد و شیرینی.آن یکی که زرد تر است باید بوی پرتغال بدهد که این بوی شیرین مجالش نمی دهد.آن دو دیگر هم که سبز و خنثان.تنها بوی پارافین می دهند.پنکه اگر روشن بماند شعله ی بی قرار شمع را بی قرار تر می کند.اگر روشن نماند که من در این اتاق در بسته به نقطه ی ذوب می رسم.چاره ای نیست.دلم برای شعله ی شمع تنگ شده.
از بیرون صدای آتش بازی سرمستانه ی چینی ها بلند است.سالشان نو شده.از قضا سال پلنگ هم هست.غرنده و زیبا و مغرور.فانوس ها ی قرمز خونین می آویزند از در و پیکرشان.می گویند نماد نارنگی ست.همه جا هم درخت های کوچک نارنگی کاشته اند در گلدان های سفالین.لاله می گوید اگر این بوته های نارنجی خوش رنگ در ایران بود تا حالا تنها تخمه هایش به درخت ها می ماند اما این ها متدنند.دست به نشانه های سال نویشان نمی زنند.
ذهنم خسته است و تنم خسته تر.عضلاتم می لرزند و استراحت برایم بی مفهوم می شود.معده هم مدام به این ذهن کند پیام می دهد.گرسنه ام.گرسنه ام.اه باز هم گرسنه ام.پیام ها را می گیرم و حواله اش می کنم به کیسه ی پر از تخمکم.تخم که نداشته ام از روز ازل.
نشسته در جا چشم هام گرم می شود.اگر بتوانم برابر این تن که این طور مرا وادار می کند بایستم خودم را بیشتر دوست خواهم داشت.این روزها با تمام اعمال غیر ارادی چپم

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

راهنمای مقابله با فشار جو

هیچی دیگر.فضا یک مرتبگی مرا گرفت.اصلا باید خودم مبادرت بورزم، عرش را طی کنم،عینک نزدیک بین زنان و دقت کنان این سوراخ سمبه های لایه ی ازن را چفت بدوزم.گمانم تقصیر این گازهای گل خانگی باشد که این جو و فضا سازوکارش به هم می ریزد و آدمی را می گیرد و متوهم می کند.این احوالات،موج زودگذری از بخارات مسموم فصلی است که با بادهای موسمی ای که از جانب شمال می وزد از کشور همسایه بیرون خواهد رفت.شنوندگان عزیز در صورت دیدن هرگونه علائمی دال بر وجود این عارضه از نشان دادن هرگونه واکنش شتاب زده و اغراق شده ای خودداری ورزند و فقط تا رد شدن این موج زودگذر پشت پنجره های بسته ی خود که از نفوذ آن جلوگیری می کند منتظر بمانند.با رد شدن این توده ابر غبار آلود آسمان پاک تری را تجربه خواهید کرد

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

از رنجی که نمی برند

بعضی ها، آدم بعضی کارها نیستند.آدم جزئیات.آدم ریزه بینی ها.آدم خاطره ساختن ها.آدم به یاد آوردن ها.در عوض آدم کلیات اند.کلی نگرند.راحت تر از کنار حوادث و آدم ها می گذرند.وقتی هم که گذشتند کمتر پیش می اید که بر گردند و عقب را نگاه کنند.شاید هم در میان اینها کسانی هستند که می خواهند رو به جلو باشند همواره و از این رو مسیر را طوری پیش بینی می کنند که هیچ وقت از کوچه های قدیمی و بعضا خاطره آلوده نگذرند که سرعت پیش رفتنشان را کند نکند.یعنی بالقوه انسان های صاحب دردی اند ولی به درد هایشان مجال بروز نمی دهند و زیاد خودشان را جدی نمی گیرند.تکه کلام ها،بوی عطر،زنگ خاص خندیدن،خال کوچکی که کنار بینی خفته،حرکت خاص انگشتان دست،بوی پوست و تن کسی،محله و کوچه،عکس و نوشته تاثیر کمی روی آن ها می گذارد یا اصلا وقت مواجهه گرته برداری نمی کنند تا بعدا به کار بیاید.تا بعدا که مثلا از فلان کوچه و زیر فلان پنجره رد شدند دلشان درد بگیرد یا وقتی کسی را شبیه به کس از دست رفته دیدند چیزی درونشان هری بریزد پایین که:چقدر شبیه او می خندد! این جور آدم ها حافظه ی خلوتی دارند.شاید هم شماره ی تلفن ها و پلاک ماشین ها و درس های تئوری را به خوبی از بحر باشند ولی جزئیات آدم های اطراف یا در ذهنشان جایی ندارد یا اگر دارد کم است یا اگر هم کم نباشد استفاده ای از آن نمی کنند.آدم پشت سر گذاشتن اند.آدم فراموش کردن.آدم سخت نگرفتن.آدم های موفق و برنده شاید.چونکه می گویند این زندگی مجال در جا زدن ندارد.از هر مرحله ی آن بازدید کوچکی می کنند و رد می شوند.آن ها خوب می دانند که چطور پاگیر نشوند.آن ها جای دقیق سرعت گیرهای زندگی را می دانند و حواسشان هست که قبلش ترمز کوچکی بکنند و بعد یک گاز ملایم تا سریع و به نرمی هرچه تمام تر رد شوند.من اما همیشه به این دسته آدم ها با شگفتی عظیمی نگریسته ام و البته گه گداری که ریزه پردازی بیش از حد سخت بر من تنگ گرفته به حالشان غبطه هم خورده ام.آدم ها و مناظر و وقایع هر کدام برای من دنیایی از جزئیات تامل برانگیزند.گذشتن بلد نیستم.سخت نگرفتن همین طور.نمی توانم از کنار هیچ چیز سرسری بگذرم و وقتی هم به کندی عبور کردم بارها و بارها سر می گردانم که نگاهش کنم بس که بالا و پایین و جزئیاتش را جویده ام و حالا برایم آشنا و درونی شده.شاید در این مسیر آنقدر کند رفته ام که از هزار مرحله هنوز هیچش را طی نکرده ام و از هزار آدم و اتفاق جذاب محروم اما جان به جانم کنند این خلقتم عوض نمیشود.فقط وقتی آدم های سخت نگیر و کلی گرا تند و تند و با سرخوشی حسرت برانگیزی از کنارم می گذرند چشمانم راه می کشد به سبکی قدمشان...