۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

لاس زدن با خاطرات مثل اینه که با یه مرده عشق بازی کنی.با یکی که خوابه.با یکی که بی هوشه.تصور کن.دستاشو می بوسی.لباشو می بوسی.چشماشو پشت پلکاشو.دست می کشی رو منحنی بدنش.بازوشو بر می داری کشون کشون می ندازی دورت.بعد انگشتاشو می ذاری رو بدنت.می ذاری رو سینت.نه...بلد نیست مشت کنه.باز هی می بوسی.می بوسی.لبخند می زنی.بزاق خیستو از پیشونیش می کشی تا نافش.می خوابی روی سینش.که سرده.حالا باید زل بزنی تو چشماش.سرش رو که افتاده تو گردنش رو با دستت راست می کنی.از چونش گرفتی که دوباره نیفته یه ورکی.رد انگشتات روی فکش سفید می مونه.با یه دست باید تلاش کنی لای چشماشو باز کنی.باید نگاهت کنه.یه ثانیه نگاهش لازمه.یک دست به فک یه دست لای پلک به زور باز می کنی.پاهات که روی ساقش گره خوردن شل می شه.یخ می زنی.دیگه کاری نمی کنی...سفیده.خالیه.چیزی پشتش نیست.می ترسی.سرش رو ول می کنی.خسته و بی هیجان روی سینه ی سردش ولو می شی و خیره می شی.طولانی.به یه جایی که هیچ جا نیست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر