۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

هیچ زمانی در زندگیم اینهمه نخواستم که ننویسم.تمام عضلات و زگ و پی بدنم می کشاندم به ننوشتن و خرسندم.بازنشستگی وقتی دیگر چشمت پست آن کار و عشق نمانده باشد سبکی تحمل ناپذیری دارد.این که با دلی آسوده نخواهی و هیچ هم نخواهی و دفترش را ببندی که برای همیشه برود گوشه ای که دیگر هم از همان گوشه در نیاید و بدانی که درش نخواهی آورد.نه که دلش را نداشته باشی یا غمگینت کند یا توانش را نداشته باشی بلکه تنها و تنها به این دلیل که دیگر تمام شده و عمری ندارد و باید تمام می شده.نمی دانی که تمام کردن با دلی آسوده چه لذتی دارد.کارمندی که بعد از بیست سال کار یک روز خوب پاییزی از خواب بر می خیزد دوش می گیرد،لباس تمیز می پوشد و به خودش می رسد،نان دغ و پنیر لیقوان و چای شیرین می خورد،با نوای انرژی بخش یک رادیو خوش قریحه تکانی به خود می دهد و یک جعبه شیرینی تروتازه می خرد و پله ها را دو تا یکی می رود بالا و حکم استعفایش را می گذارد روی میز رئیس و شیرینی را بین بچه ها پخش می کند و جعبه ی لوازم شخصی اش زیر بقل زنان می رود قراری بگذارد در چلوکبابی با رفیقی و بعد از ساعت ها پیاده روی در نور لوند پاییزی برود از فیلیمی سرکوچه یک خوب جانانه اش را بگیرد بیاید خانه کنار چای و پتو چس فیل ولو شود و برای همیشه کارش را ترک کند.بی که لحظه ای ذهنش درگیر باشد یا حتی سرسوزنی دل تنگ.می شود.می شود که دل کند.که همه ی دلت را کند.که هیچ به جا نگذاشت.اگر می روی باید با همه ی ارکانت بروی.اگر استعفا می دهی باید با همه ی روح و جسم و متعلقاتت استعفا بدهی.اگر چیزی جایی جا بماند...با هزار وزنه به پا کجا می خواهی بروی؟
تصمیم دارم همه ی خودم را از یکی دو چیز زندگیم بکنم و ببرم.می خواهم کمی اوج بگیرم.این وزنه ها مرا به مرداب می کشد.نمی دانی وقتی از وزنه حرف می زنم از چه حرف می زنم