۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

چگونه ننوشتنم می آید

کاشکی می شد مغزم را وصل کنم به یک پردازش گری چیزی که همین طوری که فکر می کنم و می نویسم و خط می زنم و می پرورم آن هم تند و تند تایپ کند و ذخیره،بس که این روزها ننوشتنم می آید / یک بقل غر نشکفته دارم که رویم نمی شود جایی ولویش کنم / رفتم امروز یک کفش قرمز جگری گرفتم.به امیر گفتم:کفش های دختر شیرفروش.خندید.رنگش چشمم را خواب می کند.نبوک و غلیظ و خوش فام / آمدم توی آسانسور و پلاسیده و پژمرده از ساعت ها کار بی وقفه دکمه ی ده را فشراندم که برود برسد به خانه و ذختخواب و باقی،اما بوی عطر مردانه ی غلیظی که هنوز در آسانسور مانده بود سفت بقلم کرد.غافلگیر شده بودم.زنانگی ام یادم افتاده بود.عمیقا بو کشیدم.کمی هم بوی تن می داد.بوی پوست.بوی مرد.لبخند دزدکی زدم و فکر کردم:بوی خوش زن.بعد فکر کردم آلپاچینو که با چه لذتی از میان پای زنان حرف می زد.بعد لبخندم گشادتر شد چون داشتم از تصور یک نیروی نرینه ی جذاب و خوب که عطر خوشی به خود زده و دقایقی پیش آسانسور را ترک کرده لذت می بردم پس هنوز زنده بودم.این روزها تنها با فلش زدن های تکه هایی از رویاهای نصفه و نیمه به یاد می آورم که هنوز اندکی خوش قریحگی و سلامت در درونم باقی مانده عکست را که دیدم رها،عکس قدیمی سه نفریمان را،پقی زدم زیر گریه.خودم هم غافلگیر شدم که چطور و از چه رو اینچنین دلتنگم.بحث سر ماه ها کنارت نبودن و زندگی نکردن و شب را به روز و روز را به شب رساندن و حرف زدن و زدن و زدن نیست...تو چاشنی زندگی خطی من بودی.منی که هیچ وقت به ذهنم راه نمی دادم که می شود کمی خطر کرد.می شود در شب سرد پاییز راه افتاد در خیابان و غش غش خندید.که می شود بلند بلند حرف زد،که می شود ته مترو ولنگار ولو شد،که می شود فحش داد،می شود رقصید،می شود...زندگی کرد.تو ضامن تمام تجربه های گران بهای منی و عیضا بهترین همراه من.بماند که من فاکتورهایی دارم که تو خیلی هاشان را سبکسرانه اجرا نمی کنی.مثلا همین که من را اینهمه دلتنگ می گذاری اما خب این را می گویم که خودم اعتراف کرده باشم که تنها با دیدن عکس هایت دلم بی قرار یک لحظه دیدنت می شود / من اینجا کفش قرمز می خرم و دور خودم می گردم.دور این تنهایی.تو...تصورت می کنم.به جایی نمی رسد.دوری.دور.دور.شاید در آغوشی دیگر.شاید بین هزار دلمشغولی.بین خواب و بیداری های من.با من و بی من.من من من.مسخره نیست؟باید این من لعنتی خزعبل را خاک کنم.به زودی

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

هورمون نگاری

/یک روزهای نحس ترینند.بس که ورم آلود و دل تنگ و سردند /زبانم را می کشم روی لبانم.نمک تخمه جا به جا مانده رویش.می مکم.شور می شوم /پشت گردنم است.پس مخچه.لانه ی درد /آرزوی آمدن ایران بی تصویر تو پاک پوچ است /ملافه را می کشم سرم رویا می پرورانم /اشک راه می گیرد کج و معوج و شلخته در یقه ی تاپ خردلی ام/ بین ژلوفن قرمز و بروفن قهوه ای مردد بودم/ پنج شیش تا کاغذ پوستی چسبانده بودم روی دیوار.نقاشی می کشیدم.به استاد در دلم گفتم:من باتریم نیم سوزه.جلومو بگیریو بخوای دوباره راهو برم به پت پت می یفته و تموم می شه.کل راهو نرفته بر می گردم چشم بازکرده نکرده آمد بالای سرم.هنوز خودم را می کشیدم و کج و راست می شدم که غرق بوسه/ ام کرد.نه یکی نه دو تا.گریه داشتم.می خواست فردایش برود.خودم را لوس کردم و نوک زبانی گفتم:زود می ری پدر جون.دست کشید روی موهام و هیچ نگفت ویولون قرمز دیدم.افاقه نکرد.فیلم خوش ساختی بود.بازهم افاقه نکرد.شکلات تلخ بلژیکی خوردم.باز هم کارگر نیفتاد این هورمون های زهوار در رفته ی من.....