۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

شرح در متن

دوست داری هر روز تمام اعتقاداتم رو از بالای تمام ساختمان های بلند شهر با بلند گو بکنم تو گوش و مغز و دماغت؟بگم که چقدر از تو کارهای مزخرفت بیزارم و فریاد کنم با صوت خوش که چقدر تمام مناسکت و وجودت به نظرم مسخره می آد؟که هرجای شهر باشی به گوشت برسه.هر کاری که داری می کنی،وسط هرچیزی که هستی بشنویش و یاد خودت بیفتی که چقدر طرد شده هستی که مثل من فکر نمی کنی و خوب تحقیر بشی و مجبور شی به کفرهای من گوش کنی که فکر می کنم در اون صورت اجبار هم نیست بلکه به گوش و ذهن و فکر و زندگی تو تجاوز وحشیانه و وقیحانه ای شده.چون راه دیگه ای نداری و مجبوری مزخرفات من رو از بلندترین ارتفاعات پذیرا باشی.مثل کسی که مورد تجاوز قرار می گیره و راهی جر تن دادن به جسم سخت دردناکی که بهش می ره نداره.خوب تونستم برات شرح بدم وقتی می خوای بری نماز بخونی و سر موعد شروع می کنی به نوا در دادن و همه رو دعوت کردن به دینت و حتی به این بسنده نمی کنی و بلکه سخن رانی عربی زبان خودت رو با آخرین درجه ی صوت وقتی داری ابشار و تنذیر می کنی از مسجد محلت پخش می کنی تا چه حد تا چه میزان تا چه ابعادی من رو منزجر و آزرده می کنی و چقدر چقدر چقدر به من توهین می کنی؟به منی که مثل تو فکر نمی کنم و حتی نمی خوام بدونم که تو به چی اعتقاد داری و چرا داری این کارها رو می کنی؟چطور انقدر به خودت و کتابت و دینت مطمئنی که این اجازه رو به خودت می دی که بلند بلند و برای همه و حتی همه این رو هر روز و هر روز تکرار کنی و مطمئن باشی که قطعا همه لذت می برند؟چون اگر این طوری فکر نمی کردی حتما دینت و اعتقاداتت رو بر می داشتی می بردی یه جایی که بدونی مورد پسند واقع می شه.مثل من که وقتی نقاشی می کشم یا چیزی می نویسم برای هرکسی نمی خونمش.می برمش پیش کسی که بدونم براش ارزش قائله و براش مهمه یا حداقل حرفی برای گفتن داره.اصلا بدت نمی آد که یه نفری مثل من گوش ها رو بگیره،چون وسط یه کار مهمی بوده و داشته نامه ای رو که تمرکز بالا نیاز داشته می نوشته و بانگ بلند و نخراشیده ی اعتقادات تو مثل درخت کلفتی وسط پرده ی نازک و آسیب پذیر تمرکزش وارد شده و همه رو دریده،و آهنگ تخمی کریس دی برگ رو هل هلی از تو یه فولدر بر داره و تا خرتناق زیاد کنه که صدای مراسم و مناسک و آئین و اعتقادات دینی تو رو نشونوه که این طور بی رحمانه خودشو از همه جا پرت می کنه تو؟چرا برای آدم ها احترام قائل نیستی؟چرا حق انتخاب نمی ذاری؟چرا اینهمه وقیحانه و حق به جانبانه خودت رو می کنی در چشم و گوش همه؟دوست داری ببندمت به تخت و هر روز توی بلند گو با صوت بد الخانم بگم که چی فکر می کنم و تو مجبور باشی گوش کنی؟ تو همه جا همینی.از ایران تا عربستان تا پاکستان تا مالزی.تحمیل شونده ای.بی نزاکتی.بی متانتی.بی منطقی.نمی توانی به آدم ها همان جوری که هستند احترام بگذاری.بلد نیستی حق انتخاب قائل شوی و درست نمی شوی.تا جانی در بدن داشته باشم به جغرافیایی می گریزم که کمترین اثر از تو داشته باشد و بیشتر و بیشتر از مدار مریض تفکراتت خارج شود

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

خواهش

هیچ کس در این دنیا به انداازه ی من شدید نخواسته.خواستن من عمق داره سماجت داره غلظت داره.حالا هر چی هر کی هر جا.کافیه که من اراده کنم چیزیو بخواهم.یعنی اگر بدن به لایه های پیازی شکلی تقسیم بشه من با اراده ی آهنین و میل شدید از ته پیاز وجودم اون چیز اون کس یا اون کار رو می خوام.حالا هی فکر کن من دارم اگزاژره می کنم.این میل شدید خواستن من حتی قوه ی محرکه داره.یعنی مثل کسانی که با تمرکز چیزی رو با نیروی چشم جا به جا می کنن این خواستن من هم گاهی قوه ی محرکه داره.اون قدر سماجت به خرج می دم و پای حرفم می ایستم که یا خودم پودر شم بریزم زمین یا اون اتفاق بیفته که معمولا هم بر اثر سماجت طولانی مدتم ولیک به خون جگر اتفاق می افته.مثلا خانواده تعریف می کنن که من روی میز شیشه ای ژاپنی وار خانواده که پدر اون رو از دست فروشی در تهران خریده بود نشسته بودم مشق علوم می کردم.اون هم کی؟دوازده شبی که فرداش باید به مدرسه می رفتم و از صبحش هرچی خانواده تذکر داده اند که هنوز علما ماه رو در آسمون ندیده ان و فردا عید فطر نیست و هکذا تعطیل هم نیست من به خرجم نرفته و دست بر دست گذاشتم و مشق ننوشته ام تا شده دوازده شب و همه به ریشم خندیده اند و رفتند کپه شون رو گذاشتن و من همین طور که فحش زیر لب زمزه کنان مشق می نوشتم تلوزیون رو با سماجت روشن گذاشتم که مجری ببینم که گل کنارش گذاشته و با شعف عید رو اعلام می کنه.خانواده متذکر می شن که اون سال برای اولین و آخرین بار ساعات یک و نیم شب از سیمای جمهوری عید فطر بالاخره اعلام شده اما کسی نمی دونه که یک کودک سمج پای میز شیشه ای ژاپنی در حال مشق علوم ماه رو جا به جا کرده چون در ذهنش تکلیف رو معلوم کرده بوده که فردا باید و باید تعطیل باشه.چون من می خوام.
می خوام بگم وقتی من عزم چیزی می کنم تمامی سلول ها و مولکول ها و ذرات دخیل می شن و با سر سختی سر مواضعشون می ایستن.گرچند که دیری ست هیچ کدام از خواستن هام توانستن نشده اما باز هم آمال و خواسته ها و آرزوهام سرسختانه در تارک مغزم چسبید اند و کوتاه هم نمیان و اون قدر می مونن که یا برآورده بشن یا همراه من خاک بشن.
اون شبی که مست روی تخت افتاده بودیم و نفس گرمت به گوشم خورد و از لا به لای هفت شهر خواب صدات رو شنیدم که می گفتی:"می خوام" فهمیدم که این خواستن از همون خواستن های منه.جنس خواستنش غافلگیرم کرد و لبخند به لب و گیج و گول آرنج گذاشتم زیر هیکلم و بلند شدم که بغلتم روت و بخواهم

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

گفتمان

گفت:در این ماتم سرای عریض و طویلت را کی می بندی؟ گفتم هر وقت که بار دیگر به دنیا امدم و پیانیست خودم را یافتم که کلاویه ها را یکی یکی فشار می دهد و اعجاز می کند.گفت فلان کسک را دیدیه ای؟چه عجیب می نویسد.گفتم درد که زیاد می شود انتزاع بالا می گیرد.مفاهیم دیگر حقیقی نیستند.مغز می رود در فاز مفاهیم تجریدی عجیب و غریب.اصلا بافتش،ساختارش تغییر می کند.ذهنی که درد معمولی دارد ماتم سرایی می کند.ذهنی که حد را گذرانده می رود در باب سوررئال و انتزاع و باقی چیزها.گفت پس ذهنت را از دامنه جمع کن و اینهمه مرثیه مخوان.دل مالش گرفتم از شرح اندوهت دردی هم اگر هست باید در فضا باشد نه در کلمه.فضاسازی را که استاد یادت داده بود.گفتم این ها مرثیه نیست یک تکه تصویر است که چون فوج پرستوها هنگام باران شدید به لبه ی ایوان مغزم پناهنده می شوند.گفت حالا هی تعابیر شاعرانه بچین.باید درش را تخته کنی.دیگر مسافر ندارد

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

زامبی می دیدیم.من شلوارک قرمز ورزشی پوشیده بودم از نوع مردانه اش.تو لم داده بودی رو به پنجره و غرق فیلم بودی.جدی.ساکت.من را وادار کرده بودی فیلم ترسناک ببینم.گفتی زامبی که دیگر بچه بازی ست.گفتم اگر فردا پس فردا شبی نصفه شبی ترسیدم و توهم برم داشت تو کجایی که بقلم کنی؟لبخند زدی و نشنیده گرفتی.دیدار آخر بود.یکی از آخرین دیدارها.که ده ماه دوری در خود داشت.می دانستم تا دو سه ساعت دیگر باید بار ببندم و بروم.از قطار از ریل از راه آهن کینه داشتم.از تمام راه هایی که دراز به دراز خودشان را وقیحانه یله می دادند جلو چشمم و بی صبرانه از پی هم می دویدند که مرا از آغوش تو بردارند ببرند جایی که پیش تو حتی نزدیک تو نبود.از همه ی واگن ها کینه داشتم و این بار از هواپیمایی که می خواست دریا بین من و تو بگذارد.در کوتاهترین زمان ممکن مرا هزاران هزار کیلومتر دورتر کند.از صبح بغض کرده بودم.گلوم قلمبه و متورم بود.چپیده بودم جایی میان بازو و سینه ات.مثل همیشه.تو هم طاق باز.قهوه ی استارباکس برام درست کرده بودی.لیوان چای از قبل مانده هم کنارم بود.جا سیگاری پایه بلند مشکی.چقدر همه ی این ها را می شناختم.می شناسم.توی فیلم زامبی اصلی رئیس پلیس را هم گاز گرفته بود و مردک داشت به خود می غرید و می نالید و خون و کف بالا می آورد کسی هم گوشه ی کادر داشت روده اش را می کشید بیرون و به نیش می کشید.دستم را که دور شکمت حلقه بود سفت تر کردم و خودم را بیشتر چسباندم به تو.بوی پوستت به مشامم خورد.چشمم به خون و روده ی بیرون افتاده و چشم درانده شده بود گلوم ذوق ذوق می کرد از درد.خودم را کشیدم بالا.سرت را بوییدم و لب هام را آرام گذاشتم روی پوستت.زن جلوی چشمم عربده های مستانه می زد و خون می پاشاند به خاک قبرستان.آدم های پشت سرش یکی یکی بر خاک می افتادند.مفهوم ترس را گم کرده بودم.اشک بی هوایی را می رفت سر بخورد و بچکد بر سرت در گوشه ی چشم خشک کردم و هق هق بعدی را قورت دادم واز همان نمای بالا به تصویر گورستان به خاک و خون کشیده شده در شیشه های عینکت خیره شدم