۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

اندر حکایات سیب گندیده ی دنیای ما

من هم مثل این خدای مسلمانان عبوس و کج رفتار و لج در بیارم.یک سیب در گوشه کنار دنیام قایم کردم.آدمایی که وارد دنیای تخمی اینجانب می شن عموما در معرض اون سیب قرار نمی گیرن.یعنی اصلا یه جای دور از دست رسی ست و بین باقی چیزها گم.من هم خیلی سخاوتمندانه هیچ چیز گول زنکی در سر راهشون قرار نمی دم که توجشون جلب شه.هیچی.هیچی.ببین تا اینجاش از اون خدای ترسناک چقدر آدم حسابی ترم تازه می تونم متذکر بشم که چون دنیای خالی از سکنه و خلوتی هم دارم یه جورایی هی سیبرو بر می دارم پرت می کنم یه جای دور از ذهن تر که اصن پیدا نشه.اما خب می بینم آدما با پای خودشون بعضی ها با میل و رغبت بعضی ها هم شاید ناخودآگاه اون همه چیز رو در دنیای من ول می کنن هی نزدیک می شن به سیبه.من هی هشدار و دور شو می دم(دیگه دارم به اندازه ی همون خدا مزخرف می شم و بهم شبیه می شیم) هی می گم آقا جان نشو.نزدیک نشو.نبادا بخوریش.نخوریشا.جان من.جان عزیزت.نخور.بعد یارو به تخم حواله کرده،یه گاز می زنه...آخخخ از همون یه گاز(مثه مهشید فیلم هامون که برا دکتر روانشناسش(جلال مقامی)می گفت:از همون یه سیلی) از همون یه گاز من شروع می کنم به بد شدن.اما باز خیلی متمدنانه تر از خدای مسلمونا بهشون می گم ببین یه گاز زدی ریدی داداش.نزن.دومیو نزن.خراب تر می شه ها.خب اون وقت می گی من با اون کسی که تا تخمه سیبرو با اشتیاق می خوره و چوب و هستش می مونه دستش چی کادو بدم؟اقامت دائم دنیای تخمیمو؟معلومه که نه.خیلی خیلی لمپنانه و با یک تیپا شاید هم دو سه تیپا پرتش می کنم بیرون.خاک گرده ام رو هم می تکونم.این پروردگار یکی یک دانه و مهربان و گوگول مسلمان ها هم باید خیلی اذیت و انگولک شده باشه که اینچنین موجود کینه ای و ترسناک و بدخلقی از آب در اومده.تازه شهرش و دنیاشم خیلی شلوغه.یه عالم آدم دارن زیرعلمش سینه می زنن.کلی توقع های جورواجور ازش دارن.هر چی می شه میندازن گردنش.تازه خودشم آدماشو تنبل بار آورده.از اول تو گوششون خونده شما قصد کن بقیش با من.بعد نکه آدم هم طی گذران زمان و تکامل تدریجی شارلاتان تر و هفت خط تر شده خب یه نیت چسکی می کنه می شینه خونش می گه دیگه سپردم دست خدا.اون بهتر صلاحمو می دونه.هر چی اون بخواد.خوب خودش کرده.بعد هم طبیعتا چون اون خدا خودشم نمی دونه چی می خواد چه برسه به اون همه بنده ی کون گشاد،گند می خوره به همه چیزو و زندگی بنده ی مزبور اون وقت بندهه شاکی می شه و فحش و دری وری هست که می فرسته درب منزل ایشون یا هم اگر کمی باهوش باشه از شواهد و قرائین حدس می زنه که خبری نیست و یواش یواش خودشو از زیر علم می کشه بیرون.یک لحظه ترس برم داشت.من که اون قدر خر نیستم که آدم هام رو به بندگی بگیرم نیاد اون روزی که به روزگار خدایی بیفتم و این چنین زار و بدنام بشم.من فقط یه سیب تو دنیام دارم.یه سیب لعنتی