۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

من از این زندگی دائم در حال دویدن خسته ام.ذات لاک پشت وارم که یک حرکت می کند،سال ها استراحت بعد باز دو سه تا حرکت،چندین سال استراحت به ستوه آمده.لاک می خواهد.بتپد در تاریکی و خنکا و سکوت لاک چند صباحی بطالت کند.انزوا کند.خسته ام

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

دو کیسه ی دردناک و سنگین به دنبال می کشم.هر از گاهی فیلشان یاد هندستون می کند و عاصی می شوند.سر و صدا راه می اندازند و شاخ و شانه می کنشد.کودک نوبالغی را مانند که خودش را برای ذره ای توجه به در و تخته می کوبد.فکر می کنم اگر فرضا چهل سال هم بخواهم نفس بکشم یعنی هنوز پانزده سال دیگر باید همراه این دو عضو مریض بدخلق باشم و به نق نق های یک بندشان گوش دهم.هروقت هم بی محلی کنم آنچنان نیشگون دردناکی از پهلویم می گیرند که گوش کردن ناگزیر می شود.تحمیل.بدن آدم هم به آدم عماله می شود