۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

چند سال پیش خواب دیده بود مرا که گریه می کردم و کلیدی در دست داشتم و روی لبانم هم یک کوک ضربدری دوخته شده بوده است.همان موقع از کابوس نیمه شبانش پریده بود و پیام داده بود.گرگ و میش صبح بود.گوشیم را می گذاشتم کنار تختم.سندروم چک کردن ساعت به ساعت گوشی در میانه ی خواب گرفته بودم.همیشه خسته و نئشه بودم چون شب قبلش ده بار خوابم را زهر مار کرده و گوشی چک کرده بودم.آن روز صبح هم در خواب و بیداری یک روز سرد زمستانی بعد از ماه ها بی خبری پیامش را گرفتم.همه ی خانه در خواب بودند.صدای جریان نازک آب از دستشویی بقل می آمد.مادر برای نماز صبح بیدار شده بود و آرام وضو می گرفت.فلز سرد گوشی بین انگشتانم مانده بود.خوابش را تصور می کردم که میانه اش ایستاده ام با کوکی ضربدری بر لب،مثل خانه های خالی از سکنه که به پنجره اش ضربدر رنگی می زنند.بی حرف.بی صدا.شاید هم سیاه و سفید.اشک هایم گوله گوله بر صورتم می غلتد و یک کلید گنده به اندازه ی نصف هیکلم به دست گرفته ام.شاید هم پیراهن طوسی زرشکی تا روی زانو پوشیده ام و جوراب شلواری قرمز تیره به پا دارم.موهایم ژولیده پولیده دور و برم ریخته و چتری های قهوه ایم از عرق و گریه به پیشانیم چسبیده اند.
بین ملافه های سرد غلتی زدم و گوشی را در دستم جا به جا کردم.انگشت هام یکی یکی دکمه ها را فشرد که:"تعبیرش چیست؟" چند ثانیه بعد جواب آمد:"تعبیر خواب می نتوانم" اما من تعبیرش را بلد بودم