۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

نوشته شده در چهار چند روز پیش

اینجا می گوید چهار چند روز قبل من چیزکی نوشته ام.حتی به یاد نمی اورم برای چه بود.اینجا ننوشته است برای چه و به چه کیفیتی و چند روز و چند هفته و چند ساعت است که دل تنگم.دل تنگی بلد نیست ثبت کند.بلد نیست بگوید آخرین بار در فلان تاریچ دو چند سال پیش گریه کردی.بلد نیست بگوید سه چند ماه پیش پیراهن مردانه ی تنیک پوشیدی و بوی سیگارو عود را با خودت کشاندی این طرف آن طرف و گوشه کنارها سرت را کردی در گودی گردن و هی بوی تنش،تنت را کشیدی بالا تند و تند.به این کارها نمی آید.حتی نمی تواند بگوید هشت چند سال است که منتظری و قبول کن وقتی حتی سال های انتظار را شماره بلد نباشد که بکند بدیه ست که نمی تواند حتی حدس بزند که منتظر چه بوده ای.حالا هی دور کن سه چند سال پیش را.خودت فقط می دانیشان.یک ضربه ی کاری بخورد به استخوان جمجمه پریده همه اش.آره چه خوب می شد اگر از ویدویو ها و فایل های صوتی و تصویری ذهنت می توانی کپی پیستی بکنی.روی هارد دیسکی ذخیره کنی که صد سال دیگر بگویند مردم ابله آن زمان ها در حسرت ثبت خودشان بودند.مردم صد سال پیش از تمام شدن سه چند سال از زندگیشان،در سکوت،بی صدا ترسیدندمردم یک،صد سال پیش فکر می کردند هر یک قرن که بگذرد آدمی بلند می شود می رود یک جایی خیلی دورتر از حالای او می نشیند.مردم صد سال قبل نمی دانستند که اگر ده صد سال دیگر هم بگذرد نمی توانند گلوله برف را با هیچ طرفندی در مشت داغشان نگاه دارند.این چیزها را روی وبلاگت ثبت کن تا مردم یک چند سال بعد بیایند بخوانند بخندند و بروند

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

my fuckin obsessive mind

مثلا یکی از ناراحتی های اخیر همین ننوشتن است.ننوشتن و مخصوصا به هدفی ننوشتن.این توقع های گنده گنده ای که من از خودم دارم.همین ها که پاک زندگی ام را بلعیده.عدم حس رضایت از خود.ذهن بیمار سخت گیر من یک سری تسک ها و وظایف برای من در نظر می گیرد و طولانی مدت زمان می دهد.این طوری هم نیست که تاریخ انقضا یا دد لاین داشته باشد.خیر.می ماند.می ماند یک گوشه ی ذهنم و تلنبار می شود مستقیما روی قلبم تا نتوانم نفس بکشم یا شفاف بخندم یا راحت بخوابم.آن وقت هیچ آلارمی هم که ندارد.یعنی به صورت نامحسوس و ریز ریز ریز آزارم می دهد انجام ندادنش.اینطوری که خیلی وقت ها احوالم با روند فزاینده ای مزخرف می شود و نمی دانم چرا اما حکما و قطعا این قورباغه ی درون است که دهان گشادش را باز کرده و موج اسفرده کننده و یاس آور و کپک زده ی کارهای انجام نشده تمام گوش های ذهنم را پر می کند.این موج،روند،این من من،این قورباغه ی چاق دهن گشاد یک بعدی،سخت می گیرد.نرمش در کارش نیست.یه هیچ راضی نمی شود.کوتاه نمی آید.حتی تندی نمی کند.بی برو برگرد است.قوانین باید اجرا شوند.مثلا سیزده چهارده سالی ست که تکلیف کرده به نوشتن و با هدف نوشتن و خواندن و درست خواندن و چون من مرتب دارم ریپ می زنم در این مهم پس هیچ وقت کامل راضی نیستم.بعد قریب به هشت نه سالی ست تکلیف کرده به هنرمند بودن،طراح بودن،متفاوت بودن،متجسم بودن.به کم هم راضی نمی شود.بهترین.برترین.خاص ترین.و این ترین ها شیره ی جان مرا گرفته.هرچه می دوم به پایشان نمی رسم.من هیچ گاه،" ترین" نبودم.خیلی که زور زدم "تر" بودم.می دانی؟نهایتا باحال تر،با معرفت تر.ترین جامه ای است که از انگشت شست پای من هم رد نمی شود.برایش تنگم.بی قاعده ام و ذهنم کودن است چونکه نمی پذیرد که برنامه هایش را عوض کند.باید مرا بخورد و بجود و بکاهد.ذره ذره و با خیره سری.راضی نمی شود و عین هر روز برایم تکرار می کند نکرده ها را،نرسیده ها،نگفته ها را،نخوانده ها را و نمی دانی که نه به صورت ادیبانه،نه برای بن مایه ی یک پست وبلاگی،نه برای شرح احساسات اغراق شده ی یک دختر سانتی مانتال که به صورت جدی این من سخت گیر صفر و یک انعطاف ناپذیر با این هدف های کور بی بازگشت چقدر خسته ام کرده است

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

نامه به کودکی که نباید زاده شود

غمناک نیست؟ تمام این روزها را سر توالت به دیدن لخته ی خون عادت ماهانه گذرانده ام و به حساب سرانگشتی آن بیست و هشت روز مزخرف.بچه ی بی پناه بی گناه من! تو حاصل پارگی کاندوم نبودی.تو حاصل یک شب مستی نبودی.تو حتی قرار نبود فقط یک بوس باشی.تو حاصل کس مغزی مادر مزخرفت سودایی ات بودی که خودخواهی و تزلزل پدرت را ندید و متوهم شد.سعی کن حتی فکر وجود را از سرت بیرون کنی.اولا که این دنیا اصلا جای خوبی نیست همه دارند ازش فرار می کنند یعنی ببین کی گفتم آمدی باختی.سرتاسر باخت.تازه نیایی بیرون گلایه کنی که این ملیت ایرانی چه بود چسباندی به پیشانی ام.مادرت فارسی زبان است و متاسفانه به زبانش عشق می ورزد پدر ژنتیکی ات هم جز این زبان چیز دیگر می نداند.این است که بعدا که هرجای دنیا خواستی بروی اثر انگشت گرفتند از تو و با تعجب پرسیدند که این ابروی پیوسته و پوست تیره چیست و موهای فر منگولی ات را به سخره گرفتند و فیلم های یوتیوب رئیس جمهور بددهن روانی ات را دست به دست روی موبایل هایشان چرخاندند و تو درد کشیدی من اصلا جوابگوی تو نخواهم بود.چون من قطعا با آمدنت مخالفم پاره ی قلبم.دیگر اینجاست که تویی که باید تصمیم عدم وجود را قطعی کنی.تازه گیریم که آمدی.تو هیچ مرا نمی شناسی.مادرت صلاحیت نگهداری از تو را ندارد.پدر هم که سری دارد و هزاران سودا.به بادی بند است مادر جان.هر روز به جهتی متمایل است و اگر فکر می کنی از لا به لای کتاب ها و خط خطی ها و رختخواب و هزاران سودای دیگر برمی خیزد که تو را دلسوزانه بزرگ کند سخت اشتباه می کنی.عزیزکم! من هم که...دوست داری هر روز جایی جا بمانی؟دوست داری مادری داشته باشی که فراموش کند از مهدکودک برت دارد یا آدرس ها را دم به دقیقه گم کند و نتوانی حتی درصدی رویش حساب کنی؟ ساعت ها برای اینکه از جلوی لپ تاپش بکشیش بیرون به او التماس کنی و مجبور باشی بنشینی دل به دلش بدهی سریال های کانال ام بی سی ببینی،شجریان گوش بدهی و با نامجو هدبنگ بزنی؟ دوست داری همه ی دوستانت بیایند از قرمه سبزی های دست پخت مادرشان بگویند و تو حتی هیچ ایده ای راجع به آن نداشته باشی؟اصلا ختم کلام مادر دست و پا چلفتی خودخواه منزوی نمی خواهی دیگر؟می خواهی؟تازه(اینجا بغض می کنم) گوشه ی قلبم...اگر فکر وجود از مخیله ات عبور کند می دانی من باید متوصل به چنگگ بی رحم کثافت شوم که جان منو تو را با هم بگیرد یا هم که خودم را سر به نیست کنم که مادر جان اینجا برای ورود تو هیچ کس جشن نمی گیرد.حتی مادرت لحظه به لحظه نیستی ات را آرزو می کند.تو می خواهی به جایی قدم بگذاری که خواسته نمی شوی؟نه.بیا و امتحان نکن.من خوب می دانم که خواسته نشدن چه ابعاد وحشتناکی دارد شده با چنگ و دندان نمی گذارم که زخمش به تنت بماند.اینجا بغض مادرت در تمامی گیجگاهش می پیچد و دل تنگی می زند به استخوان هایش.تا حالا برای نابودی چیزی که عزیز می دارتش اینهمه آرزو نکرده.دلش درد دارد مادرت و از روی تو و خودش خجل است.نیا.همین.قربان تو.مادرت