۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

این سوتین نارنجی که روی چمدون خالی من،گوشه ی اتاق،داره خاک می خوره و یک فنرشم شکسته و فرو می ره تو گوشت سینم،هیچ در خاطره اش تو رو به یاد می آره؟که بلد نبودی تو تاریکی اتاق چطوری قزن های سه تاییشو باز کنی؟هیچ برای سر انگشتات دل تنگ می شه؟یا اون لحظه ای که با تن من خوابید روی سینه ی تو؟اون حالا کنار یک کمربند قهوه ای گلدوزی شده ست که تنگ شده و استفاده نمی شه و یک جفت جوراب ورزشی که ته یکیش در اومده.اون دل تنگ نمی شه.اون خاطره ثبت نمی کنه و به یاد نمی آره.اون فقط یه لایه ابر و گیپور نارنجیه که رنگ و روش رفته.اون حتی نمی تونه بشینه با من چار کلوم گپ بزنه یا حتی دو تا بزنه پشت شونم که:"آره.سخته.می دونم که سخته"اون حتی درصدی به ذهنش خطور می کنه که چرا نمی تونم با یه حرکت مچالش کنم و بندازمش دور.اون هیچی نمی فهمه

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

آنچه که گذشت

یک سینک بزرگ ظرف چرب و چیل قرمه سبزی را می شویی و دانه های درشت عرق ده تا ده تا از ستون فقراتت پایین می افتند.صدای شرشر مدام آب می پیچد در در گوشت و فکرهای پرت وپلا می آیند و با آت و آشغال ظرف ها و پوست های پسته و آجیل روانه ی سطل لبالب آشغال می شوند و می روند و باز نوبت عده ای دیگر است و باز جا دادن باقی مانده ی پلو ها درون تاپروهای پلاستیکی و چپاندن در گوشه و کنار یخچال و فکر ها می ماند لا به لای پرتقالها که گوشه ای از کشو روی هم لمیده اند و باز دسته ای دیگر فکر و تو که ته آشپزخانه را با یک تی بزرگ می کشی و کف و آت و آشغال های کوچک و دانه های خام لوبیا که با هر حرکت تی جا به جا می شوند و فکرهای بریده بریده ای که با آن ها هم می خورند و چلپ می افتند درون ظرف پلاستیکی بزرگ پر آب و کف و تو که روی کابینت های روغن گرفته را با اسکاچ جداگانه ای کف مالی می کنی و دنبال دستمال تمیز در کشوها می گردی که کف ها را پاک کنی و یکی دو تا از آن فکرهای آب نکشیده جا می ماند کنار سلفون های مخصوص غذاها و حالا گاز و کابینت تمیز است.ظرف ها را خشک کرده ای و درون کابینت طبقه بندی و بعد رد مواج دمپایی ها که مانده روی سرامیک های آشپزخانه و دستمال های آشپزخانه که می چلانی و می تکانی شان و چند تا فکر لا به لای آنها چلانه می شود و عاقبت پهنش می کنی لبه ی ظرف شویی و به همه چیز که برق گرفته نگاه می کنی و با لبه ی انگشت عرق پیشانی ات را می گیرانی و ...همه چیز از حرکت می ایستد.در سرت سکوت ممتدی سوت می کشد.کمی با چشم هات دوروبر را می پایی که چیزی از قلم نیفتاده باشد.یک لیوان بزرگ چای کم رنگ می ریزی و چراغ آشپزخانه را خاموش می کنی و می روی.خانه در سکوت است.مادر بین خواب و بیداری ندا می دهد که:"چراغا رو خاموش کن"

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

از نو، روز

یک سال دیگر هم تمام شد.تمام دیشب را با دوست مرده ام در خواب گپ می زدیم.از من می پرسید چه بلاهایی بر سرش آمده.اولش اکراه کردم برای گفتن.کم کمک زبانم باز شد.حرفم که تمام شد داشت گریه می کرد. دروغ چرا؟در این کشور گرم،نه بهاری حس می شود،نه نوروزی نه تحویل سالی.وطن پرست که نیستم اما تحویل سال و بهار یعنی خاک ایران و بس.مگر نه این ظرف های سفالین و این هفت سین زورکی که مادر با ذوق و شوق اینجا دایرش می کند به طرز غم انگیزی عاریتی ست. تمام سال های بچگی اجبار بود و شخصیت تحمیل شونده ی مادر.چهار نفر بودیم اما همگی کارهایی را می کردیم که او دوست داشت،لباس هایی را می پوشیدیم که او می خواست،جاهایی می رفتیم که او می پسندید و حرف هایی می زدیم که او انتخاب می کرد.تحویل سال را یک لنگه پا جلوی حرم گذراندن هم از خواسته های همیشه اش بود.کوچکترین اعتراض هم با موجی از قلدر بازی ها و جیغ و دادهای بی منطق مواجه می شد و در نطفه خفه.پارسال تلوزیون خسرو شکیبایی نداشت،حول حالنا نداشت،صدای نقاره نداشت،حتی آن آقایی که با صلابت می گوید:آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی هم نداشت.در عوض من و بابا و مامان بهت زده داشت.یک سفره ی هفت سین آبی فیروزه ای زیبا داشت.یک برادر تازه ازدواج کرده داشت و من که از آن لحظه ابرک بارانی بودم تا امروز که دو سه روز بیشتر به پایانش نمانده. سال عجیبی بود سال 88.حتی دست و دلم نمی رود که بگویم که چه گذشت و چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید...جای رفیقامون که نیستن خالیه.راستی امسال سر سفره ی هفت سین جای خیلی ها خالیه.خیلی از عزیز ترین ها.از بهترین ها.زیر خاک و زندان هیچ خانه ی مناسبی برای آن همه شور نبود. حالا دلگیرتر و پاچه بگیرتر از آنم که بخواهم آرزویی بکنم برای سال جدید جز آزادی و آزادگی که رویای دیر و دور همه ی ماست و حال ای عشق...چهره ی آبی شما رازیارت کنیم.هان؟اسفند86.87.88.من که ثابت کردم که پای سفرم.من که هر کجا رفتم شما را با خود بردم.باری که خیلی از موارد شما از کول بنده هیچ پیاده نشدید و سفت مرا چسبیدید اما اگر چهره ی آبی شما رخ بنماید که کاممان کمی شیرین می شود. در این لحظه دیگر خسته ام.خودم را رها کرده ام در میانه ی لحظات اما هیچ فراموش نخواهم کرد که هنوز و هر شب:تو رویای خودم آغوشتنو تن می کنم.نوروز بر تو مبارک ای دیر! ای دور!

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بعد از بیست و چهار سال یقینا می تونم بگم پدر و مادرها هرچی که به سنشون افزوده می شه کلیه اخلاق های گندی که داشتن گند تر می شه و به همون نسبت میزان وابستگی بچه هاشون به اون ها بیشتر.حداقل برای من این طوریه.به صورت وحشت آوری متوجه شدم که مادر به طرز اخص و پدرم در بیشتر موارد اگر این نسبت رو با من نداشتند یکی از تخمی ترین و روی اعصاب ترین و نچسب ترن آدمای این روزگار بودن که من قطعا هیچ وقت باهاشون معاشرت نمی کردم و همین طور وقتی خواب دیدم که مادر از دورازه ی ورودی فرودگاه رد شد و در آغوش من اومد.آن چنان در خواب حقیقی می بوسیدمو می بوییدمش که انگار حالا کنارم باشه.حتی بوی خوب کنار گوش و گردنش رو هم می فهمیدم.این تضادها به راستی عاقبت من رو فرسوده می کنن.این همه فاصله؟این همه بیزاری؟این همه عشق؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

صدای تو صدای بازی تو کوچه های پرغباره

تموم حرف های قشنگت که روزهای دوری بهم زدی بودی پاک شدن. دست و پا می زنم که از حافظه ی آستیگماتم یکی دو تاشون رو بکشم بیرون.مثل کامپیوتری که یه نوبت پاک شده و حالا یک متخصص پاش نشسته که به ضرب و زور اطلاعات رو بازسازی کنه.می دونی؟می جورم خاطرات رو که لحظه های مشترکی بیابم.مثلا یک روز خیلی دور.تو.شمال.من.تهران.تو ساعت دو شب:در میان من و این بغض بی قرار جای تو خالی.روزهای نزدیکتر.من- کیش.تو- تهران.من -کنسرت.من -آهنگ هایده.من-داغ.من-دل تنگ.من-خیلی وقت بی خبر.تو ناگهان:کاش اینجا بودی.بعدترش بازهم تو:بیا و بمون.نمی شه؟من برات می گردم دنبال خونه.من برات کار پیدا می کنم.بیا و بمون....به همین جاها که می رسم منهدم می شم.مثل تانکی خمپاره خورده در کوچه های مرزی بعد از یک ضد حمله.دود کنان می شینم یک گوشه و سوخته و لش و پش با چشم های نیمه بسته به ویرانه های دوروبرم نگاه می کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

نشسته ام روی صندلی گرد یکی از استارباکس ها.طبقه ی آخر یک مرکز خرید بزرگ و سرد و هیچ نمی دانی که چه اکراهی دارم از بر زبان آوردن کلمه ی سرد برای کشوری که در سومین ماه زمستان دمای دوازده شبش سی و هفت درجه بالای صفر است و به زور کولرهای غول آسا مراکز خریدش را سرد می کند و به آدم ها فرصت پوشیدن چکمه و بوت و سوئیت شرت می دهد و به من یکی فقط سردردهای سینوزیتی.
شهر زیر پاست.ماشین هایی که می آیند،تاکسی هایی که می روند.یک لیوان بزرگ قهوه ی لاته کنارم از دهن افتاده.سردرد از پیشانی ام راه می گیرد و می کوبد به چشم هام.ساعت حلقه حلقه ی مچم را نگاه می کنم و بعد ساعت دوگانه ی روی صفحه ی کامپیوتر را.سه ظهر من است و ده و نیم صبح تو.باید در خواب باشی.هوا ابری ست و کرکره ی برزنتی استارباکس تا نیمه کشیده شده که آفتابی اگر باشد نیفتد در چشم منی که مشتری ام.توی گوشم هدفون چپانده ام که موسیقی بخواند برایم آن آی پاد کوچک زرد که هر دو ثانیه یکبار می افتد از روی پایم بر زمین و دل و روده ی قابش می ریزد بیرون.به موسیقی هم معتاد شده ام.درس خواندن را تا جایی که راه داشته باشد عقب می اندازم.پروپوزال روی دستم باد کرده.یکی از لوزه هام هم درد می کند.حتما سرما خورده ام.به درک.از روی فکرش می پرم.موزیک ها و بوها دارد لحظه به لحظه دلتنگ ترم می کند.بوی غذاهایی که دارد با بوق بوق منظمی در ماکروویو استارباکس گرم می شود ،موسیقی که مال سال های پیش بود که من و تو و آقای مجید نژاد اتوبان قم اصفهان را دویست تا می آمدیم و منظره ی ابری مقابلم که به صورت بی رحمانه ای شبیه یکی از روزهای تهران شده.
حالا دیگر هم سرما خورده ام،هم سردرد شدت یافته،هم مثانه ام انباشته از کافه لاته ی تلخ است و هم تا فردای قیامت بهانه دارم برای گرفتن.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

وقتی بیست و یک سالم بود یک مرتبه به خودم آمدم دیدم چیزی در درونم هست که نباید همانجا بماند.یعنی که برای درونی ماندن نیست.چیزهایی هست برای دفن شدن،حرف هایی هست برای نگفتن همان قدر که بعضی ها را هرچه بگویی کم است و اصلا عباراتی هست برای فریاد زدن.پتانسیل نگهداری در هیچ نهانخانه یی را ندارد."دوستت دارم"واژه ی مستعملی بود که من هر چه با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم نمی توانم نزد خودم نگهش دارم.اصلا برای من نبود.امانت بود و شکستنی.اگر دست به دستش می کردم حتما غده ی بدخیمی می شد که ریشه می دواند به همه ی هستی ام.می دانی؟ تو که نمی دانی اما من بسیار گفتمش.خودخواهانه.به هر بهانه یی و هر بار گفتنش سبک ترم می کرد و راحت ترم.یعنی گاه حرف که بر لبانت جاری می شود جایی از دلت را می کند و خالی می کند و می برد اما این دوستت دارم ها جا را باز می کرد برای نفس کشیدن و جاری می شد و زندگی می داد هر بار که یک دانه اش میل به گفته شدن می کرد.باری...حالا بیست و چهار سال دارم،چیزهای زیادی به جنس های مختلف در دلم انبار دارم.حرف های زیادی برای گفتن و نگفتن.جنسم جور جور است اما هیچ کدام از این اقلام حتی توجهم را جلب نمی کنند که بگذارمشان در ردیف "باید گفته شدن ها" یا "گاهی گفته شود" یا "بایگانی شود" یا "حالا وقتش نیست".تمام حرف ها ناخوانده تیک خورده اند

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

لگوری:منسوب به لگور/زن بدکاره ی حقیر و بی اعتبار

-عهد بسته بودم بلیط را هر جور هست پیدا کنم.حتی از زیر سنگ.سرمای

دی ماه سوزنده بود.رسیدیم دم در.صف را که دیدم دلم فرو ریخت.گفتم

می ایستم.گفت:کمه کمش سه چهار ساعته" بند بلند بی قواره ای بود

صف آدم های ساکت یخ زده ی بی حوصله.دستم را فشردم به ساتن

داخل جیب پالتوم و گفتم می ایستم.

-پتیاره؟فاحشه؟جنده؟روسپی؟دوره گرد؟کولی؟

گفت چه می دانم.چه فرقی می کند؟در هر حال کون هیچ کدام به زمین

بند نمی شود.فاحشه از این آدم به دیگری می رود کولی از این شهر به

آن دیگری.این یکی جهان کشور است آن یکی جهان بستر.کسی می گفت

روسپیگری قدیمی ترین حرفه ی جهان است.

فحش یا اسم؟

گفت:"برای من که صفت.تنوع طلبی.از همه نوع.مثلا روح من در برابر

ساعت مچی،روسپی ست.به هیچ مدلی وفا نمی کند"

-تمام چهار ساعت انتظار را تنها بودم.دست ها در جیب،بدون کوچکترین

علامتی در ظاهر که نشانه ی چراغی سبز برای معاشرت باشد.دانه دانه

ی مهره های این بند باریک بلند را بلعیده بودم.حرف زدن هایشان پشت

تلفن، ها کردن دست های چرمی یخ زده شان،گپ و گفت و شوخی های

دست جمعی شان،بازی کردن با دانه های درشت شال گردن

هایشان،لباس های پشمی و برزنتی شان،سیگار کشیدن ها،مدل سوئیچ

گرداندشان.سعی می کردم دیده نشوم.کمترین حد ممکن توجه جلب

کنم.ته آفتابه ای بنشینم و از سوراخش بنگرم مجموعه های جالبم را.انگار

هزار تا عکس دیده باشم.تفریحم بود.محیط های شلوغ.من بی رنگ بی

تعلق بی معاشرت.گنجینه های سرگرم کننده ام: آدم هایی که هیچ

متوجهم نمی شدند

- بی قراری چطور؟خونه به دوشی؟آواره گی؟

گفت:خب تو دنبال چه می گردی؟تنوع طلبی یا ثبات.مساله این است؟بیا

دنبال کلمه نگردیم.اگر باید بروی...برو