۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

وقتی بیست و یک سالم بود یک مرتبه به خودم آمدم دیدم چیزی در درونم هست که نباید همانجا بماند.یعنی که برای درونی ماندن نیست.چیزهایی هست برای دفن شدن،حرف هایی هست برای نگفتن همان قدر که بعضی ها را هرچه بگویی کم است و اصلا عباراتی هست برای فریاد زدن.پتانسیل نگهداری در هیچ نهانخانه یی را ندارد."دوستت دارم"واژه ی مستعملی بود که من هر چه با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم نمی توانم نزد خودم نگهش دارم.اصلا برای من نبود.امانت بود و شکستنی.اگر دست به دستش می کردم حتما غده ی بدخیمی می شد که ریشه می دواند به همه ی هستی ام.می دانی؟ تو که نمی دانی اما من بسیار گفتمش.خودخواهانه.به هر بهانه یی و هر بار گفتنش سبک ترم می کرد و راحت ترم.یعنی گاه حرف که بر لبانت جاری می شود جایی از دلت را می کند و خالی می کند و می برد اما این دوستت دارم ها جا را باز می کرد برای نفس کشیدن و جاری می شد و زندگی می داد هر بار که یک دانه اش میل به گفته شدن می کرد.باری...حالا بیست و چهار سال دارم،چیزهای زیادی به جنس های مختلف در دلم انبار دارم.حرف های زیادی برای گفتن و نگفتن.جنسم جور جور است اما هیچ کدام از این اقلام حتی توجهم را جلب نمی کنند که بگذارمشان در ردیف "باید گفته شدن ها" یا "گاهی گفته شود" یا "بایگانی شود" یا "حالا وقتش نیست".تمام حرف ها ناخوانده تیک خورده اند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر