۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

آنچه که گذشت

یک سینک بزرگ ظرف چرب و چیل قرمه سبزی را می شویی و دانه های درشت عرق ده تا ده تا از ستون فقراتت پایین می افتند.صدای شرشر مدام آب می پیچد در در گوشت و فکرهای پرت وپلا می آیند و با آت و آشغال ظرف ها و پوست های پسته و آجیل روانه ی سطل لبالب آشغال می شوند و می روند و باز نوبت عده ای دیگر است و باز جا دادن باقی مانده ی پلو ها درون تاپروهای پلاستیکی و چپاندن در گوشه و کنار یخچال و فکر ها می ماند لا به لای پرتقالها که گوشه ای از کشو روی هم لمیده اند و باز دسته ای دیگر فکر و تو که ته آشپزخانه را با یک تی بزرگ می کشی و کف و آت و آشغال های کوچک و دانه های خام لوبیا که با هر حرکت تی جا به جا می شوند و فکرهای بریده بریده ای که با آن ها هم می خورند و چلپ می افتند درون ظرف پلاستیکی بزرگ پر آب و کف و تو که روی کابینت های روغن گرفته را با اسکاچ جداگانه ای کف مالی می کنی و دنبال دستمال تمیز در کشوها می گردی که کف ها را پاک کنی و یکی دو تا از آن فکرهای آب نکشیده جا می ماند کنار سلفون های مخصوص غذاها و حالا گاز و کابینت تمیز است.ظرف ها را خشک کرده ای و درون کابینت طبقه بندی و بعد رد مواج دمپایی ها که مانده روی سرامیک های آشپزخانه و دستمال های آشپزخانه که می چلانی و می تکانی شان و چند تا فکر لا به لای آنها چلانه می شود و عاقبت پهنش می کنی لبه ی ظرف شویی و به همه چیز که برق گرفته نگاه می کنی و با لبه ی انگشت عرق پیشانی ات را می گیرانی و ...همه چیز از حرکت می ایستد.در سرت سکوت ممتدی سوت می کشد.کمی با چشم هات دوروبر را می پایی که چیزی از قلم نیفتاده باشد.یک لیوان بزرگ چای کم رنگ می ریزی و چراغ آشپزخانه را خاموش می کنی و می روی.خانه در سکوت است.مادر بین خواب و بیداری ندا می دهد که:"چراغا رو خاموش کن"

۱ نظر: