۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

دیگرگونه ای که من باشم

این همه که من این روزها و روزهای دیگر نون.الفی دیگرم.نون الفی اجتماعی و سخت کوش و دلسوز و مستحکم و شاد و پر از انگیزه،معلوم است که برای رسیدن به خانه و ولو شدن روی مبل چرمی مشکی و هدفون چپاندن در گوش،نحس شدن و بغض کردن ودلتنگ شدن و روی تخت خوابیدن،سقف نگاه کردن و اشک های نرمه نرمه بیقراری می کنم.مگر چقدر برای تنها ماندن با این خودم که تنها برای خودم قابل تحمل است زمان دارم؟

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

زیبا کنار حوصله ام بنشین

می دونی چند وقته نشستم که تموم بشی؟
اون بوسه.توی راه روی تنگ پر از بوی عود.بوسه ی هول هولکی روی هوا که هیچی نبود اما شده طعم شبهای حالای من.
کنار خودت هم خوابت رو می دیدم.خواب همونجایی که توش بودیم.حالا همه چی و مطلقا همه چی از دهنم افتاده.نشون به اون نشون که هر غذایی که می پزم روانه ی سطل آشغال می شه.دونات های پشمالو هنوز موندن که دوست داشته باشم وقتی گاز می زنم که دهانم پر از شکلات تلخ می شه.
خاطرات زنده و ملموسند.یک به هیچ به نفع من.
سردرد.میگرنی.سینوزیتی.ضعف چشم.کلکسیونم کامله.پانادول،ادویل،بروفن.استامینوفن.فن ففن ففن ففن
برین عقب وایسین بابا.نمی بینین چقدر منزجرم؟حالا نه با این حد از درجه ی اغراق اما حداقل خسته که هستم.از اخلاق و احوال سینوگافی ما همین بس که شب تا صبح این پنکه ی بد اصوات زیر گوشمان قرقر می کند و موهای بلند عرق کرده می چسبد به گل و گردن و عرصه تنگ می آید و پشه می خورد و می زند و می کاهد و می رود رد کارش حالی که آن ور دریاها آدم ها با جوراب های حوله ای و کیسه ی آب گرم و پیژامه های خرسی کنار شومینه کتاب خوانان چرتشان می برد و خواب های عمیق رنگی رنگی می بینند.
حالا که دیگه خدا هم نداریم پس با کی غرغر کنیم که این هم شد وضع؟روزگاری بدیست.حتی نمی شود کسی را پیدا کرد که بدبیاری ها را گردنش انداخت.حتی خداگونه ای چوبی

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

تتمه ی روز من

آخر شب اغلب به دل تنگی ختم می شود.گاهی دل تنگی توامان می شود به بی قراری و اشک.گاهی به آه های گداخته و گدازنده و حسرت و حسرت.خواندن هر از گاه مارمولکی دور هم می شود موسیقی پس زمینه که آوای عجیبی از ته گلویش در می آورد.بعضی هایشان اندازه ی یک دوم بند انگشت کوچک دست هستند.تمام اجزا و وجوارحشان از پس پوست نازک شکم دیده می شود.رحم آورتر اینکه عین مرگ از انسان ها می ترسند.تا در آسانسور باز می شود که بپیچم توی راهرو و بیایم سمت خانه سه چهارتا شتاب زده و هول هولکی از در و دیوار کنده می شوند و دیوانه وار فرار می کنند.دلم می گیرد.یکی ترو فرزش هم چسبیده بود به در دستشویی اتاقم.تا آمدم بکشم پایین و بنشینم چشمم افتاد بهش و یک متر از جا پریدم.بی برو وبرگرد داشت از ترس دیوانه می شد و خودش را سفت و بی حرکت گرفته بود که خطر رد شود.کم مانده بود بروم بقلش کنم که انقدر احمق نباشد و از منه گندبک نترسد.بند انگشتی خنگ! پنجره را باز کردم و با چشم های قرمز خیس گفتمش:این پنجره رو بازگذاشتم فکر نکنی اینجا اسیری.تو اتاقم خواستی بیا فقط تو رو به آبا و اجدادت(گمونم دایناسورای منقرض شده باشن)رو تخت نیا"همچنان خودش را سفت گرفته بود.تا یک هفته سر و کله اش از گوشه ای پیدا می شد.حالا نمی دانم کجاست.گاهی شبها از پشت در خانه یا جایی همین نزدیکی صدای آواز خواندن یکیشان می آید.می داند که تک مضراب ها را کی باید بنوازد

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

آغوش تو

به سلامتی سفت ترین و بزرگ ترین و گرم ترین و پوشاننده ترین بقل دنیا که بازوانت به من بخشیدند

رویا می پرورانم

مثلا جایی در ایالات پر برف آمریکا باشی،از اول صبح سرد باشد تا آخر شب.اختلاف دمایی هم اگر ....-اینجا نویسنده در به کار بردن فعل دچار تردید می شود.اختلاف دما رخ می دهد؟بروز می کند؟حادت می شود؟اتفاق می افتد؟گرم و سرد شدن هوا پدیده ای ست که ظاهر می شود؟یا فقط می شود که شده باشد؟-بود در حد یکی دو درجه ی ملایم باشد.نمی دانی که چه یاس پیوسته ای ست که صبح یقه اسکی پشمی تن کنی و ظهر از گرما تصعید شوی.از روزهای چهارفصل هیچ خوشم نمی آید.صبح هوا زمستانی و خاکستری ست.دمادم ظهر پاییزی و یک ژاکت سبک،ظهر که دیگر بهار بهار می شود و عصر دوباره جفتک پران زمستان بازی اش می گیرد.نمی دانم این شیمی مغز من است که از تغییر پاک به هم می ریزد یا ذات همه ی آدم ها کمی از این میل را آمیخته دارد.حالای این روزهای من که تنها حدیث تصور و تجسم است.تصور برف.تجسم از سرما یخ زدن و کنار شومینه خوابیدن.تصور بقلی که گرمت می کند.تصور خانه ای در کوچه ای تنگ که پلاکش پیدا نمی شود.ذهن من این روزها می رود از این سرسبزی مدام این سرزمین همیشه گرم فاصله می گرد و برایم مثل نقال های کنار خیابان پرده عوض می کند و قصه می گوید.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

غیرارادی جات

شمع روشن می کنم..ذهنم خسته است.کلمه در ذهن خسته درست شکل نمی گیرد.میل نوشتن از زیر انگشتانم در می رود و عاجزانه سعی می کنم به گرد راهش برسم و وادارش کنم به ماندن.آنقدر تند رفته که راهش غبار آلوده است و نمی یابمش.شمع قرمز بوی توت فرنگی می دهد و شیرینی.آن یکی که زرد تر است باید بوی پرتغال بدهد که این بوی شیرین مجالش نمی دهد.آن دو دیگر هم که سبز و خنثان.تنها بوی پارافین می دهند.پنکه اگر روشن بماند شعله ی بی قرار شمع را بی قرار تر می کند.اگر روشن نماند که من در این اتاق در بسته به نقطه ی ذوب می رسم.چاره ای نیست.دلم برای شعله ی شمع تنگ شده.
از بیرون صدای آتش بازی سرمستانه ی چینی ها بلند است.سالشان نو شده.از قضا سال پلنگ هم هست.غرنده و زیبا و مغرور.فانوس ها ی قرمز خونین می آویزند از در و پیکرشان.می گویند نماد نارنگی ست.همه جا هم درخت های کوچک نارنگی کاشته اند در گلدان های سفالین.لاله می گوید اگر این بوته های نارنجی خوش رنگ در ایران بود تا حالا تنها تخمه هایش به درخت ها می ماند اما این ها متدنند.دست به نشانه های سال نویشان نمی زنند.
ذهنم خسته است و تنم خسته تر.عضلاتم می لرزند و استراحت برایم بی مفهوم می شود.معده هم مدام به این ذهن کند پیام می دهد.گرسنه ام.گرسنه ام.اه باز هم گرسنه ام.پیام ها را می گیرم و حواله اش می کنم به کیسه ی پر از تخمکم.تخم که نداشته ام از روز ازل.
نشسته در جا چشم هام گرم می شود.اگر بتوانم برابر این تن که این طور مرا وادار می کند بایستم خودم را بیشتر دوست خواهم داشت.این روزها با تمام اعمال غیر ارادی چپم

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

راهنمای مقابله با فشار جو

هیچی دیگر.فضا یک مرتبگی مرا گرفت.اصلا باید خودم مبادرت بورزم، عرش را طی کنم،عینک نزدیک بین زنان و دقت کنان این سوراخ سمبه های لایه ی ازن را چفت بدوزم.گمانم تقصیر این گازهای گل خانگی باشد که این جو و فضا سازوکارش به هم می ریزد و آدمی را می گیرد و متوهم می کند.این احوالات،موج زودگذری از بخارات مسموم فصلی است که با بادهای موسمی ای که از جانب شمال می وزد از کشور همسایه بیرون خواهد رفت.شنوندگان عزیز در صورت دیدن هرگونه علائمی دال بر وجود این عارضه از نشان دادن هرگونه واکنش شتاب زده و اغراق شده ای خودداری ورزند و فقط تا رد شدن این موج زودگذر پشت پنجره های بسته ی خود که از نفوذ آن جلوگیری می کند منتظر بمانند.با رد شدن این توده ابر غبار آلود آسمان پاک تری را تجربه خواهید کرد

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

از رنجی که نمی برند

بعضی ها، آدم بعضی کارها نیستند.آدم جزئیات.آدم ریزه بینی ها.آدم خاطره ساختن ها.آدم به یاد آوردن ها.در عوض آدم کلیات اند.کلی نگرند.راحت تر از کنار حوادث و آدم ها می گذرند.وقتی هم که گذشتند کمتر پیش می اید که بر گردند و عقب را نگاه کنند.شاید هم در میان اینها کسانی هستند که می خواهند رو به جلو باشند همواره و از این رو مسیر را طوری پیش بینی می کنند که هیچ وقت از کوچه های قدیمی و بعضا خاطره آلوده نگذرند که سرعت پیش رفتنشان را کند نکند.یعنی بالقوه انسان های صاحب دردی اند ولی به درد هایشان مجال بروز نمی دهند و زیاد خودشان را جدی نمی گیرند.تکه کلام ها،بوی عطر،زنگ خاص خندیدن،خال کوچکی که کنار بینی خفته،حرکت خاص انگشتان دست،بوی پوست و تن کسی،محله و کوچه،عکس و نوشته تاثیر کمی روی آن ها می گذارد یا اصلا وقت مواجهه گرته برداری نمی کنند تا بعدا به کار بیاید.تا بعدا که مثلا از فلان کوچه و زیر فلان پنجره رد شدند دلشان درد بگیرد یا وقتی کسی را شبیه به کس از دست رفته دیدند چیزی درونشان هری بریزد پایین که:چقدر شبیه او می خندد! این جور آدم ها حافظه ی خلوتی دارند.شاید هم شماره ی تلفن ها و پلاک ماشین ها و درس های تئوری را به خوبی از بحر باشند ولی جزئیات آدم های اطراف یا در ذهنشان جایی ندارد یا اگر دارد کم است یا اگر هم کم نباشد استفاده ای از آن نمی کنند.آدم پشت سر گذاشتن اند.آدم فراموش کردن.آدم سخت نگرفتن.آدم های موفق و برنده شاید.چونکه می گویند این زندگی مجال در جا زدن ندارد.از هر مرحله ی آن بازدید کوچکی می کنند و رد می شوند.آن ها خوب می دانند که چطور پاگیر نشوند.آن ها جای دقیق سرعت گیرهای زندگی را می دانند و حواسشان هست که قبلش ترمز کوچکی بکنند و بعد یک گاز ملایم تا سریع و به نرمی هرچه تمام تر رد شوند.من اما همیشه به این دسته آدم ها با شگفتی عظیمی نگریسته ام و البته گه گداری که ریزه پردازی بیش از حد سخت بر من تنگ گرفته به حالشان غبطه هم خورده ام.آدم ها و مناظر و وقایع هر کدام برای من دنیایی از جزئیات تامل برانگیزند.گذشتن بلد نیستم.سخت نگرفتن همین طور.نمی توانم از کنار هیچ چیز سرسری بگذرم و وقتی هم به کندی عبور کردم بارها و بارها سر می گردانم که نگاهش کنم بس که بالا و پایین و جزئیاتش را جویده ام و حالا برایم آشنا و درونی شده.شاید در این مسیر آنقدر کند رفته ام که از هزار مرحله هنوز هیچش را طی نکرده ام و از هزار آدم و اتفاق جذاب محروم اما جان به جانم کنند این خلقتم عوض نمیشود.فقط وقتی آدم های سخت نگیر و کلی گرا تند و تند و با سرخوشی حسرت برانگیزی از کنارم می گذرند چشمانم راه می کشد به سبکی قدمشان...