۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

زیبا کنار حوصله ام بنشین

می دونی چند وقته نشستم که تموم بشی؟
اون بوسه.توی راه روی تنگ پر از بوی عود.بوسه ی هول هولکی روی هوا که هیچی نبود اما شده طعم شبهای حالای من.
کنار خودت هم خوابت رو می دیدم.خواب همونجایی که توش بودیم.حالا همه چی و مطلقا همه چی از دهنم افتاده.نشون به اون نشون که هر غذایی که می پزم روانه ی سطل آشغال می شه.دونات های پشمالو هنوز موندن که دوست داشته باشم وقتی گاز می زنم که دهانم پر از شکلات تلخ می شه.
خاطرات زنده و ملموسند.یک به هیچ به نفع من.
سردرد.میگرنی.سینوزیتی.ضعف چشم.کلکسیونم کامله.پانادول،ادویل،بروفن.استامینوفن.فن ففن ففن ففن
برین عقب وایسین بابا.نمی بینین چقدر منزجرم؟حالا نه با این حد از درجه ی اغراق اما حداقل خسته که هستم.از اخلاق و احوال سینوگافی ما همین بس که شب تا صبح این پنکه ی بد اصوات زیر گوشمان قرقر می کند و موهای بلند عرق کرده می چسبد به گل و گردن و عرصه تنگ می آید و پشه می خورد و می زند و می کاهد و می رود رد کارش حالی که آن ور دریاها آدم ها با جوراب های حوله ای و کیسه ی آب گرم و پیژامه های خرسی کنار شومینه کتاب خوانان چرتشان می برد و خواب های عمیق رنگی رنگی می بینند.
حالا که دیگه خدا هم نداریم پس با کی غرغر کنیم که این هم شد وضع؟روزگاری بدیست.حتی نمی شود کسی را پیدا کرد که بدبیاری ها را گردنش انداخت.حتی خداگونه ای چوبی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر