۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

تتمه ی روز من

آخر شب اغلب به دل تنگی ختم می شود.گاهی دل تنگی توامان می شود به بی قراری و اشک.گاهی به آه های گداخته و گدازنده و حسرت و حسرت.خواندن هر از گاه مارمولکی دور هم می شود موسیقی پس زمینه که آوای عجیبی از ته گلویش در می آورد.بعضی هایشان اندازه ی یک دوم بند انگشت کوچک دست هستند.تمام اجزا و وجوارحشان از پس پوست نازک شکم دیده می شود.رحم آورتر اینکه عین مرگ از انسان ها می ترسند.تا در آسانسور باز می شود که بپیچم توی راهرو و بیایم سمت خانه سه چهارتا شتاب زده و هول هولکی از در و دیوار کنده می شوند و دیوانه وار فرار می کنند.دلم می گیرد.یکی ترو فرزش هم چسبیده بود به در دستشویی اتاقم.تا آمدم بکشم پایین و بنشینم چشمم افتاد بهش و یک متر از جا پریدم.بی برو وبرگرد داشت از ترس دیوانه می شد و خودش را سفت و بی حرکت گرفته بود که خطر رد شود.کم مانده بود بروم بقلش کنم که انقدر احمق نباشد و از منه گندبک نترسد.بند انگشتی خنگ! پنجره را باز کردم و با چشم های قرمز خیس گفتمش:این پنجره رو بازگذاشتم فکر نکنی اینجا اسیری.تو اتاقم خواستی بیا فقط تو رو به آبا و اجدادت(گمونم دایناسورای منقرض شده باشن)رو تخت نیا"همچنان خودش را سفت گرفته بود.تا یک هفته سر و کله اش از گوشه ای پیدا می شد.حالا نمی دانم کجاست.گاهی شبها از پشت در خانه یا جایی همین نزدیکی صدای آواز خواندن یکیشان می آید.می داند که تک مضراب ها را کی باید بنوازد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر