۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

صدامو میشنوی؟

از اون تشنج شدید همه ترسیده بودن و غلاف کرده بودن.صداهای دور میشنیدم.می دوییدن تو سرشون می زدن یکی به دوستش زنگ می زد راه چاره بپرسه یکی بغلم می کرد یکی یه پتوی جدیدی میاورد یکی دستمو گرفته بود یکی سعی می کرد بام حرف بزنه هوشیار بمونم.من فقط می لرزیدم دندونام کلید شده بود و تیک تیک تیک صدا می داد.توی خودم جوابشونو می دادم اما بیرونم نمی تونست حرف بزنه فقط می لرزید زیر دو تا پتو با یه عالم لباس فقط می لرزید فقط می لرزید.وقتی از پس یکی از حمله های شدید ضعف کردمو تنم لمس شد و به مور مور افتاد صدای دور یکیشونو شنیدم که داشت از اتاق می رفت بیرون و می گفت: چیزی نیست.ترسیده.