۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

بی قرارم.ذهنم بی رمق می پرد از این سو به آن سو نه مثل گربه ی کوچکم که جست می زند روی سیم لپ تاپ ها شادمانه و دندان می گیرد و کیف می کند.پارچه ی سفید ساتن را پهن می کنم وسط خانه.روی فرش.می بینم که با مداد نشسته ام بر ترنج قالی و نقش می اندازم رویش.بته و جقه.مربع و مستطیل و تزئینات ریز ریز و بعد با موم دورگیری می کنم.سفید خالی اش چشمم را می زند.دستم به مداد نمی رود.رهایش می کنم.تقویم را از روی شهریور و آلبر کاموی وسطش می گردانم که برود روی مهر که پنج روزش گذشت و به شش نزدیک می شود و به ژان پل سارتر.پدر برایم فرستاد.گفت "بزن به دیوار خانه ات که ماه خورشیدی یادت نرود شنیده ام آنجا به روزهای پس از تولد مسیح زندگی می کنی"هر صفحه اش عکس نویسنده ای است.سیاه وسفید بر دیوار خالی ام.دست هایم سنگین است.سخت می فشرم کلیدهای کوچک سیاه را که حرفم را تایپ کند.پنکه ها کار می کنند.تند و پرصدا.از پاییز خبری نیست.انبوه کتاب های نخوانده روبه رویم است.آهنگ پاز شده ای بر گوشه ی صفحه ام.در هر کشویی را که باز می کند بی حوصله تر رها می کند.پارچه ی سفید پهن شده.انبوه کتاب های نخوانده.داستان نیمه رها شده.دف خاک گرفته.غذای نپخته.گربه ی در انتظار حمام...نه.دست هام سنگین است.بهتر است روی همین کاناپه ی چرمین مشکی بخوابم تا اندوه رد شود از سر آبادی ام

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

لاس زدن با خاطرات مثل اینه که با یه مرده عشق بازی کنی.با یکی که خوابه.با یکی که بی هوشه.تصور کن.دستاشو می بوسی.لباشو می بوسی.چشماشو پشت پلکاشو.دست می کشی رو منحنی بدنش.بازوشو بر می داری کشون کشون می ندازی دورت.بعد انگشتاشو می ذاری رو بدنت.می ذاری رو سینت.نه...بلد نیست مشت کنه.باز هی می بوسی.می بوسی.لبخند می زنی.بزاق خیستو از پیشونیش می کشی تا نافش.می خوابی روی سینش.که سرده.حالا باید زل بزنی تو چشماش.سرش رو که افتاده تو گردنش رو با دستت راست می کنی.از چونش گرفتی که دوباره نیفته یه ورکی.رد انگشتات روی فکش سفید می مونه.با یه دست باید تلاش کنی لای چشماشو باز کنی.باید نگاهت کنه.یه ثانیه نگاهش لازمه.یک دست به فک یه دست لای پلک به زور باز می کنی.پاهات که روی ساقش گره خوردن شل می شه.یخ می زنی.دیگه کاری نمی کنی...سفیده.خالیه.چیزی پشتش نیست.می ترسی.سرش رو ول می کنی.خسته و بی هیجان روی سینه ی سردش ولو می شی و خیره می شی.طولانی.به یه جایی که هیچ جا نیست

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

who the hell i am?

درست نمی دانم اول دلسرد شدم بعد شروع کردم به ننوشتن یا از بس ننوشتم دل سرد شدم و هی ننوشتم! در هر حال این سکوتم،این خشکی واژه ها،این نخواستنم مرا می ترساند.یک چیزهایی در زندگی من هست که نبودشان علامت خطرناکی ست و یک وقت هایی بودشان یعنی ظهور آن علامت دارد هشدار می دهد که نون الف جاییش دارد لنگ می زند اما خب یکیش همین گریه نکردن است برای منی که ابرک بارانی متحرکی هستم چندماهی به خشکی گذراندن یعنی که جایی چیزی درست کار نمی کند یا منجمد شده.دیگری همین ننوشتن است.یعنی دستم به کیبرد نرفتن.بدتر از آن داستان ننوشتن است.نمی دانم این چیزها به از دست دادن تدریجی تو چه ربطی دارد.من در یک حادثه یا یک دعوا یا یک سوئ تفاهم بدون تو نشدم.من طی سالیان ذره ذره تو را باختم.در یک سکوت ممتدی که صدای بیپش هنوز در گوشم است همین طور که صامت و ساکت خیره شده بودم دور شدنت را دیدم.دیدم که پیچیدی در فرعی دیگری.دیدم که خودم دارم می روم از راه دیگری.یواش یواش.با راهنما. در سکوت.حالا فکر می کنی این انجماد من و بی تفاوتی ترسناکم به ارکان هستی و ننوشتنم و گریه نکردنم و غصه نخوردنم به از دست دادن تدریجی تو مربوط است.یا حتی آخ نگفتنم؟من همیشه آهنگ ها و خاطرات انگولکم می کردند و از یک جاییم آخی،آهی حسرتی دود می کرد اما دیرزمانی ست که هیچ گونه صوت اضافه از حنجره خارج نمی کنم.فکر می کنم انسان دلسرد باید کمی هم غمگین باشد که من نیستم.من باید جوری باشم اما هیچ جوری نیستم.خارج رفته ها می گویند:دوستمان کول است.یعنی دنیا به تخمش است.یک جور باحالی.آن هم برای من که متاسفانه از تخم هایم یا تخمک هایم برای مرجوع کردن حوادث به آن هیچ گونه استفاده ی مفیدی نکرده ام این کول بودن این روزها عجیب می نماید.می دانم که چیزی جایی شکسته،از مدار خارج شده،آبش تمام شده و کار نمی کند اما می خواهم چند صبحی هیچ چیز و هیچ کس و هیچ حالتی نباشم.