۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بی قراری به سر گرفته ام.تن حسته ام روی تخت می پیچد.خواب از چشم ترم با لجبازی می گریزد.اینهمه بی قراری را پیش از این کمتر در خود یافته بودم.امشب مادی گرایانه می خواهمت بی هیچ ردی از افلاطون زوال یافته.خوت را و تنت را و آن هجای آرام و گرم و زمزمه وار زیر گوشم.کلافه ام و هیچ لطافتی نه در افکارم دارم و نه در حسم.سخت زمختم.سخت عاصی.سخت بی قرار.همان طور که در دلم می غرم و دعوا می کنم و خودم را نهیب می زنم و کینه آلود طلافی همه ی حرف های نزده را در می آورم لباس هایت را به تنت می درم و خونخوارانه به تنت چنگ می زنم.بی شرف! بی همه چیز! آرام وقرارم را گرفتی باید که این شب ها اینجا می بودی.بوی تنت.خودت.خود لعنتی ات را می خواهم

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

اعترافات پست نشده

تو نمی دانی که وقتی شب می شود و تهوع شروع می شود و دهانم به تلخی تفکراتم و هی دلم و روزگارم به هم می پیچد و هی آه می آید و افکار منفی و من هی سریال می بینم که فکر نکنم و هی وسطش تهوع خودش را نشان می دهد یعنی چی.نمی دانی که از درد می ترسم یعنی چی.نمی دانی که هر دفعه خودم را به تو نشان می دهم از پشت وبکم قبلش تند تند دست به دامن کرم پودر می شوم که گودی زیر چشم هام را بپوشاند و صورت تب کرده ام را با اکراه آرایش کنم که شاد به چشمان نگران تو برسم یعنی چه.تو نمی دانی که پنهان کردن اینهمه تنهایی و سرخوردگی و دلزدگی از تو پشت یک مشت خبر دروغی و مصلحتی یعنی چهتو نمی دانی وقتی دو هفته روی تخت افتاده ای و خبر کلاس های دروغینی را که رفته ای بدهی یعنی چه.تو اینهمه دروغ اینهمه تظاهر هیچ وقت روی شانه هایت سنگینی نکرده.چرا....یکبار.گفته بودی می روی عیادت پسرخاله ی کی کیک.رفته بودی عروسی دختر همسایه.این را از روی پیراهن بنفشت که آویزان کرده بودی به در کمد و رویش کاور پلاستیکی بود فهمیدم.با ذهنم کودکانه ام همه ی دروغ هات را به هم چسباندم و نا گهان همه چیز مثل روز برایم روشن شد.مات و مبهوت مانده بودم روی لباس بنفش بزرگ اپل دارت و باورم نمی شد که چنین بازی خورده باشم.آن موقع بچه ها را به مهمانی ها اکیدا راه نمی دادند.از کودکان تو در فرصت مقتضی پذیرایی می شد.ظریکوب طلایی زیر کارت به تو اخطار داده بود.ناراحت بودی از اینکه نقش بازی می کردی؟بین رفتن به عیادت مریض و عروسی هزاران دروغ خفته بود.حسابی باید نقش بازی می کردی.حسابی باید مرا می پیچاندی.یک بچه ی معصوم از همه جا بی خبر را که مشتاق بود تمام آن مهمانی را روی سرش بگذارد و بچگی کند.تو نمی توانستی به کودکت بگویی ناخوانده است.تو مجبور بودی.من می فهمم.حالا.بعد از بیست سال. اما تو هیچ وقت نخواهی فهمید.نخواهی فهمید که مرا زیر چه فشار سنگینی له کردی.که اینهمه دروغ برای من از زیاد هم زیادتر بود که بافتن این زنجیره های کثیف نخواسته برایم از هر زجری بدتر بود.که من اصلا از بازی متنفر بودم.هیچ بازی مرا به چالش نمی کشید اما برای تو بازی کردم.هزاران نقش.هزاران پرده.خسته و ناچار.پرده ی آخر اینکه تو از پس کیلومترها فاصله.از پشت تلفن،از همیشه تنها تر به نظر می رسی که مرا می کشد و سال هاست که دیگر نقش بازی نمی کنی.نشسته ای به تماشای نمایش کودکت.نمایش تصنعی سرد و ساکت من و من...تنها تر و خسته تر از آنم که تنهاییت را پر کنم.مرا ببخش.ببخش

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

خودشناسی ها من.باب یک هزارم

اولین باری که عاشق شدم سه ماه نامه نگاری اینترنتی کردم.همون میل بازی خودمون.آدمم رو ندیده بودم.تو ای میلایی که بهش می زدم و بعده ها تلفن بازی هایی که از دوازده شب تا شیش صبح کردیم بهش علاقه مند شدم و رفته رفته شیفته ی شخصیتش.دوستام از خاطرات اون موقع یاد می کنن که نون.الف حتی برای لحظه ای موبایل از دستش نمی افتاد.همش اس ام اس.هر لحظه.هر دقیقه.دوره ای که همو دیدم کوتاه بود.تعداد دفعاتی هم که جسمامون کنار هم بود خیلی کوتاه.شاید دو ماه.دو ماه و نیم و سر جمع شیش هفت بار دیدار.بعدش به هم زدیم.مثل بعده همه ی رابطه ها.یا اکثرشون.من موندمو ایمیلا.من موندمو اس ام اسا و البته من موندمو قبض تلفن.اینارو گفتم چون امشب یهو یادم افتاد که من خجول بی اعتماد به نفس خودخورو این تکنولوژی چه به موقع نجات داد.عوض برخورد رو در رو جایی رو بهم داد که بتونم صورتک عبوس جدی پرهیزکارم رو بردارم و خود شکننده ی شاعرمسلک بی پروام رو نشون بدم و شاید هم به عاجز بودن من در ارتباط رو در رو بیشتر و بیشتر دامن زد.مثل مسکنی که علت رو رفع نمی کنه فقط حواس رو فلج می کنه.حالا که شش سال از اون موقع گذشته مرور می کنم که تا حالا نشده که با پسری که دوستمه رو در رو به هم بزنم.تا حالا نشده که وقتی کنار کسی نشستم بگم دوستش دارم.تا حالا نشده که وقتی داریم راه می ریم بحثمون بشه و دعوا کنیم و من نشون بدم که دلخورم.روابط من با آدم هام هر چه بیشتر به سمت مجاز پیش می ره و من پشت اس ام اس ها و ایمیل ها و بعضا خط های تلفن خود شکننده ی ترسوم رو قایم می کنم.من تو اس ام اس عاشقی می کنم،هم خوابگی می کنم،دعوا می کنم،مخالفت می کنم،گپ می زنم،ابراز نگرانی می کنم،معذرت خواهی می کنم و حتی خواستگاری هم کردم و امشب بعد از مدت ها به خودم نگاه کردم.که اگر روزی دستام فلج بشه یا سوی چشمام بره یا در حالت خوش بینانه تر از تکنولژی به دور بمونم رسما باطل می شم

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

از عمیق ترین سیاهچاله ی جهان با تو سخن می گویم.بدنم با من یاغی شده.پس و پیش می رود.می کوبد،فرو می پاشد،به هم می مالاند و به زانو انداختتم.آنچه عصاره ی زندگانی اش گویند در من فرو خفته.در سیاه ترین لحظه ها آرزو کردم کاشک خدایگونه ای می داشتم که به هنگامه ی درد می آویختم به دامانش،شمعی نظر امامزاده اش می کردم،دستی به سرو گوشش می کشیدم مگر با من مهربان باشد.درد که اشک به چشمانم می آورد کهربای آرام چشمان مادر از نظرم می گذشت:"می ترسم پشیمون شی".پشیمان نشدم اما غمگین شدم.از اینهمه هیچ.اینهمه تسلیم.هستی را به همین راحتی پس می دادم:بیا مال خودت.نخواستیم" مثل فانوسیه که اگه خاموشه،واسه نفت نیست هنوز،یه عالم نفت توشه.فقط کافی بود کسی تیوپ معلق در آب را هل بدهد تا با سرعت بسرم در کانال مطلق نیستی.نگاه به افعال ماضی ام مکن.چیزی تغییر نکرده.آرزوهای تک و توکی دارم و دلی با حسرت درناها اما بهای زیستن را اینگونه سنگین نمی پردازم.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

چند تا کار هست که الان هیستیریکم می کنه:گریه،آی پاد،سکس،داریوش(آلبوم دنیای این روزای من)
به بقیش هنوز فکر نکردم.حتما زیادن.اضلفه می کنم