۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بی قراری به سر گرفته ام.تن حسته ام روی تخت می پیچد.خواب از چشم ترم با لجبازی می گریزد.اینهمه بی قراری را پیش از این کمتر در خود یافته بودم.امشب مادی گرایانه می خواهمت بی هیچ ردی از افلاطون زوال یافته.خوت را و تنت را و آن هجای آرام و گرم و زمزمه وار زیر گوشم.کلافه ام و هیچ لطافتی نه در افکارم دارم و نه در حسم.سخت زمختم.سخت عاصی.سخت بی قرار.همان طور که در دلم می غرم و دعوا می کنم و خودم را نهیب می زنم و کینه آلود طلافی همه ی حرف های نزده را در می آورم لباس هایت را به تنت می درم و خونخوارانه به تنت چنگ می زنم.بی شرف! بی همه چیز! آرام وقرارم را گرفتی باید که این شب ها اینجا می بودی.بوی تنت.خودت.خود لعنتی ات را می خواهم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر