۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

از عمیق ترین سیاهچاله ی جهان با تو سخن می گویم.بدنم با من یاغی شده.پس و پیش می رود.می کوبد،فرو می پاشد،به هم می مالاند و به زانو انداختتم.آنچه عصاره ی زندگانی اش گویند در من فرو خفته.در سیاه ترین لحظه ها آرزو کردم کاشک خدایگونه ای می داشتم که به هنگامه ی درد می آویختم به دامانش،شمعی نظر امامزاده اش می کردم،دستی به سرو گوشش می کشیدم مگر با من مهربان باشد.درد که اشک به چشمانم می آورد کهربای آرام چشمان مادر از نظرم می گذشت:"می ترسم پشیمون شی".پشیمان نشدم اما غمگین شدم.از اینهمه هیچ.اینهمه تسلیم.هستی را به همین راحتی پس می دادم:بیا مال خودت.نخواستیم" مثل فانوسیه که اگه خاموشه،واسه نفت نیست هنوز،یه عالم نفت توشه.فقط کافی بود کسی تیوپ معلق در آب را هل بدهد تا با سرعت بسرم در کانال مطلق نیستی.نگاه به افعال ماضی ام مکن.چیزی تغییر نکرده.آرزوهای تک و توکی دارم و دلی با حسرت درناها اما بهای زیستن را اینگونه سنگین نمی پردازم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر