۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

اعترافات پست نشده

تو نمی دانی که وقتی شب می شود و تهوع شروع می شود و دهانم به تلخی تفکراتم و هی دلم و روزگارم به هم می پیچد و هی آه می آید و افکار منفی و من هی سریال می بینم که فکر نکنم و هی وسطش تهوع خودش را نشان می دهد یعنی چی.نمی دانی که از درد می ترسم یعنی چی.نمی دانی که هر دفعه خودم را به تو نشان می دهم از پشت وبکم قبلش تند تند دست به دامن کرم پودر می شوم که گودی زیر چشم هام را بپوشاند و صورت تب کرده ام را با اکراه آرایش کنم که شاد به چشمان نگران تو برسم یعنی چه.تو نمی دانی که پنهان کردن اینهمه تنهایی و سرخوردگی و دلزدگی از تو پشت یک مشت خبر دروغی و مصلحتی یعنی چهتو نمی دانی وقتی دو هفته روی تخت افتاده ای و خبر کلاس های دروغینی را که رفته ای بدهی یعنی چه.تو اینهمه دروغ اینهمه تظاهر هیچ وقت روی شانه هایت سنگینی نکرده.چرا....یکبار.گفته بودی می روی عیادت پسرخاله ی کی کیک.رفته بودی عروسی دختر همسایه.این را از روی پیراهن بنفشت که آویزان کرده بودی به در کمد و رویش کاور پلاستیکی بود فهمیدم.با ذهنم کودکانه ام همه ی دروغ هات را به هم چسباندم و نا گهان همه چیز مثل روز برایم روشن شد.مات و مبهوت مانده بودم روی لباس بنفش بزرگ اپل دارت و باورم نمی شد که چنین بازی خورده باشم.آن موقع بچه ها را به مهمانی ها اکیدا راه نمی دادند.از کودکان تو در فرصت مقتضی پذیرایی می شد.ظریکوب طلایی زیر کارت به تو اخطار داده بود.ناراحت بودی از اینکه نقش بازی می کردی؟بین رفتن به عیادت مریض و عروسی هزاران دروغ خفته بود.حسابی باید نقش بازی می کردی.حسابی باید مرا می پیچاندی.یک بچه ی معصوم از همه جا بی خبر را که مشتاق بود تمام آن مهمانی را روی سرش بگذارد و بچگی کند.تو نمی توانستی به کودکت بگویی ناخوانده است.تو مجبور بودی.من می فهمم.حالا.بعد از بیست سال. اما تو هیچ وقت نخواهی فهمید.نخواهی فهمید که مرا زیر چه فشار سنگینی له کردی.که اینهمه دروغ برای من از زیاد هم زیادتر بود که بافتن این زنجیره های کثیف نخواسته برایم از هر زجری بدتر بود.که من اصلا از بازی متنفر بودم.هیچ بازی مرا به چالش نمی کشید اما برای تو بازی کردم.هزاران نقش.هزاران پرده.خسته و ناچار.پرده ی آخر اینکه تو از پس کیلومترها فاصله.از پشت تلفن،از همیشه تنها تر به نظر می رسی که مرا می کشد و سال هاست که دیگر نقش بازی نمی کنی.نشسته ای به تماشای نمایش کودکت.نمایش تصنعی سرد و ساکت من و من...تنها تر و خسته تر از آنم که تنهاییت را پر کنم.مرا ببخش.ببخش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر