۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

فرمان اول:حسرت نخور

نه کودکی من پر از بوی یاس و حیاط آب و جارو شده و بازی بچه های ریز خانواده و صفا و صمیمیت بزرگترها و تابستان در باغ و این توصیفات رشک برانگیز بود نه نوجوانی ام به معصومیت و سادگی و لذت گذشت.غبطه ای ندارم و هیچ هم نمی خواهم برگردم به کودکی و سال هایی که گذشت.تکلیفم معلوم است:آن سال ها؟ و بعد جواب من خونسرد:آره.آن سال ها.نه لحن صحبتم کش می آید.نه آخی از سر مالش دل می گویم.نه آتش شوقی در چشمم شراره می زند به هوای قدیم.آن سال ها یک آپارتمان کوچک سه خوابه بود که نمی شد توش ماجراجویی کرد،یک پدر و مادر کارمند همیشه عصبی و افسرده،یک بردار زورگو و پرخاشگر و یک دنیا چیز ملال آور دیگر.نه فامیل شوح و شنگی بود که دور هم جمع شوند،نه بازی های بچه گانه.دختر خاله ها و پسرخاله ها و بچه های دایی هر کدام حداقل پانزده تا بیست سال از ما بزرگتر بودند و لابد هیچ کس نه وضع مالی خوبی داشت،نه مایملکی نه ذوقی برای باغ و باغچه خریدن و فامیل را دور هم جمع کردن.حالا فکر می کنم چه خوب.چه خوب که تصویر رویایی از کودکی ندارم.چه خوب که اشتیاقی برای بازگشتن در من نیست.اشتیاق جان آدم را فرسایش می دهد.آدمی را کم می کند.ترجیح می دادم روی همان موج یکنواخت پیش رونده سوار می شدم.در اتاق تاریکم در حالی که دست هام را روی تخمدان سمت راستم که تیر می کشد گذاشته ام و به بالشت پشت سرم تکیه داده ام فکر می کنم.فکر می کنم که هیچ دوره ای از زندگی نباید آنقدر خوب باشد که اشتیاق به بازگشتش عمرت به باد دهد.چرا...یک روزگاری را دوست دارم دوباره برگردانم و همان جا تصویر ثابت شود.ظهر داغ روشنی که مادر پشت به من دارد و خرمن موی سیاه تا کمر.آرام نفس می کشد که خواب است.دم پرکلاغی موهاش را در دست های سفید گوشت آلودم مشت می کنم و به دهان می برم و کرپ کرپ می جوم و چشم هام گرم خواب می شوند...

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

-دست کشید به صورت داغ و گر گرفته ام و بعد اومد پایین و سرید روی نوک سینه های سردم.زوایای صورتش رو نگاه کردم.فکش رو.نه...چیزی از خطوط به یادم نمونده.توی چشم هاش.چشمهای پف آلودش چیزی بود که منو به گریه انداخت -روز بود.نورهای تند و صریح صبحگاهی از لای راه راه کرکره ها تو می آمد.کرکره ی ساخت المان که با یک میله ی پلاستیکی و حرکت نود درجه ی انگشتان دست از راست به چپ،باز و بسته می شدند و نه مثل حصیرهای کرم رنگ بجنورد که ظهر داغ مرداد را می کردند خنکای صبح فروردین.روی تختم نشسته بودم و پاهام در دست،فیگوری متفکر داشتم.از آن لحظه هایی که مات می شوی و هیچ چیز در تو ته نشین می شود و فکر نمی کنی.حتی در ذهنت صدایی نیست و گذر زمان را می فهمی.انگاری وسط هیاهوی زندگی جایی کناره گرفته ای و به عبور شتر سلانه از وسط صحرا نگاه می کنی.صدای هر از گاه دنگ و دونگ مادر از آشپزخانه می امد.می فهمیدم که قابلمه ای جا به جا می کند،پیرکسی روی میز می گذارد،دری می بندد،میوه ای می شورد.کوچه هم گاه و بی گاه همیشه اش را داشت.عبور ماشینی،تک بوقی،صدای زنگ دور گوشی ای ، بله ی همسایه ای پشت آیفون و بعد زندگی در یک لحظه کنایه آلود شد.از دل اینهمه روزمرگی هواپیمای بزرگی رد شد و سایه اش را اندخت روی کرکره ها و بعد از روی کرکره ها روی من.اتاق لحظه ای تاریک شد و بعد هم سکوت -سرم را کردم در گودی گردنش و دلم گرفت.از گریه ام تعجب نکرد.خودم چرا.نمی شناختمش.نگاه ساکت و عمیقش به ناکجا دیوانه ام می کرد.هی بیشتر دلم می گرفت هی بیشتر اشک می آمد -پشت تلفن سکوت کرد.بعد خندید.الفبای سکوتش را نمی شناختم.الفبای خندیدنش را هم.نمی دانستم اینها نشان چیست.ساکت شدم و حرکت خرامان گربه ی سیاه را از وسط بنفشه ها دنبال کرد.سیگنال های درد می گرفتم.شاید از تک خنده های عصبیش.دلم مچاله شد.گفتم :"دوست داشتی زنگ بزن".تعارف الکی.گفت:" نه.دوست دارم اما نمی زنم" و بعد باز یک خنده ی بی معنی و دلم فشرده شد.صدای هواپیمایی از دور می آمد.خانه ی ما نزدیک باند فرودگاه بود اما هواپیماها اغلب سایه نداشتند

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

میز گرد خونم پایین آمده و این یعنی اینکه تمام نظریات مشعشعم درون سینه ی خودم مانده که احتیاج دارد به چالش کشیده شود،میزان شود،الک شود و جمع بندی.در واقع که نیاز به بحث کردن در خودم می بینم.ساعت ها گپ زدن.چانه زدن.پیاده روی.کافه نشینی.کافه نشینی...بله به کافه نشینی که می رسم آه عمیقی از نهادم بر می خیزد که طرفدار جدی این مهم هستم و هیچم فحش نمی دهم به خودم که ساعت های متوالی بنشینم،بطالت کنم،دود کنم و بگپم.البته که با رفیق موافق اما در زندگانی طرفدار حرف زدنم.جزو تفریحات سالم و ناسالمم محسوب می شود.حرف و مخلفات و حالا حس می کنم سال هاست که سکوت کرده ام و میز گردهای درونم وول وولیشان می شود و بی قرارند.حتی فکر یکی از آن دور هم جمعی ها،یکی از آن کافه نشینی ها،یکی از آن گپ و گفت های دونفره و چند نفره هم هوش از سرم می برد.تا رسیدن به آن مهم انبان می کنیم اندیشه ها را

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

راستی این زخما مرحم نمی خواست؟

پاشم همین نصفه شبی با همین شلوارک قرمز و تاپ نارنجی و دمپایی،توی همین خنکای کوچه ها بیام پیدات کنم.تموم پله ها رو نوک پا نوک پا و دمپایی زیر بقل بیام بالا و آروم بخزم بقلت.واسه خودمون ولنگار شیم تو بوی عود و نور شمعی احتمالا یا که نور چراغای کوچه ها که از لای پنجره راه می گیره می آد تو.هیچ وقتم صبح نشه. *نشستم شاکی،روی صندلی چرخون کامپیوتر و آلت نداشته ام رو حواله می دم به ارکان مختلف تخماتیک دنیا.اشکا هم تند و تند و با فشار از گوشه و کنار چشمام می ریزه این ور اون ور.لا به لای دکمه های کیبورد،تو یقه ی تاپم،رو گردنم،یکیشم می ره تو دماغم.این وسطا هم با دقت یه مطلبی رو تو گودرم می خونم گریم یادم می ره.بعد دوباره یادم می اد که یه جاییم ورم داره می رم رو تختم دراز می کشم خوب خالی می شم.بعد هم خلسه و بی حسی می آد.یه شبایی دیگه هیچ کاری ازم بر نمی آد.ابی گوش می کردم.همون تک آهنگ محبوبم:عسل.یه جاش خونده بود: "اسیر عاطفه،ولی آزاده ای" خوشم اومده بود.امشب فکر می کردم هر وقت یه غممه می دونم باید با کی صحبت کنم.بستگی به نوع حرف آدممو انتخاب می کنم و معمولا هم اون آدمه جواب خوبی بهم می ده.اون قدر که سبکم کنه.امشب اما یه چیزایی رو سینم سنگینی میکرد که هرچی تو اسمای آشنام گشتم محرمش رو پیدا نکردم.بعد فکر کردم:چه وحشتناک.یه وقتی می رسه که تو یه حرفایی داری که ازشون با هیچ کی نمی تونی حرف بزنی.بعدش باز فکر کردم تعبیر حالای من همون تعبیر چوب دو سر انه.گاوقتی آدمیزاده در زندگانی چیزهایی رو انتخاب می کنه که در اون راستا مجبور می شه باقی عمرش رو لال مونی بگیره.اما می تونه جسم تیز و سفت و دردناکی رو حوالی جبر تخماتیک روزگار که بکنه که؟این شد که من در غروب 18 خرداد سال 89 تخمی شمسی نشستم روی صندلی کاپیوترم هی لبامو گاز گرفتم و هی بالا و پایین این زندگی رو آبیاری کردم مگر ماتحت سوختم کمی از جز و جز بیفته بعد هم فک کردم ریدم تو این نوشته ها که حتی یکی مخاطب نداره.وقتی مدم می دم رو سنگ قبرم بنویسن: نویسنده ای که حتی یکی خواننده نداشت

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

همان کوچه ی تنگ جنب تعمیرگاه ها

با یک دسته گل نارنجی و قرمز رو به روی دری که نه آیفون داشت،نه زنگ نه حتی زنگوله ایستاده بودم و سعی می کردم موبایلت را که در دسترس نبود بگیرم.شیشه های درب ورودی کدر بود و هیچ پشتش معلوم نبود نه حتی روزنی که امیدی به انگشت کردن و قلاب انداختن و باز کردن زبانه ی قفل باشد.موبایلت هم لابد از پس اینهمه پله و دیوار بتنی و آدم و شیشه های کدر آنتن نمی داد یعنی زنک اینطوری می گفت که برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد و من گلهای نارنجی در دستم عرق می کرد و این پا و آن پا می کردم که حالا بعد از اینهمه صبوری فاصله ام با مشترک مورد نظر فقط چندین راه روی پیچ در پیچ بود و این زنک اینهمه بی قراری حالیش نمی شد و با اصرار دکمه ی سبز تکرار کن گوشیم را می فشردم که ناگهان صدایت از بلندترین پنجره ی شهر صدایم زد.بی وقفه چند قدم امدم عقب و دستم را سایه بان کردم و لبخند کج و کوج و عینکت که در آفتاب برق می زد تمام چشمم را پر کرد.کلید دستت بود و به لبخند گشاد من نگاه می کردی...از بالاترین ارتفاعات، کلید خانه ات با سرعت کف دستم آمد

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

می بین و این، با کس نگو

روزها در اتاقم افسردگی قرقره می کنم و بغض بالا می آورم،شب ها هدفون می چپانم توی گوشم و سخت می رقصم.اولش از ضرباهنگ تندو شش و هشت مثلا شهرام شپره عقم می گیرد و موهای تنم راست می ایستد بعدش بیشتر می ترسم و مجبور می کنم عضلات سخت و سنگم را که بجنبند و بجنبانند اینهمه بار سنگینی که از صبح بر دست و دلم نشسته.سخت پای می کوبم فراموش کنم اتلیه دوستم را که رو به روی بازداشتگاه اوین بود.که من چه منگ شده بودم.بچه ی شهرستان بودم.پرسیده بودم اینجا کجاست که اینچنین مصفا و رودخانه دار و پر دار و درخت است؟همان گلاب معروف است؟ که در آمده بود که نه اینجا جایی نزدیک فرحزاد است و تا من بیایم مست صدای رودخانه و نسیم خنک شمالی شوم افزود که بازداشتگاه اوین هم همین رو به روست که من شب های بعد که مست روی سرامیک های سرد دراز کشیده بودم و باز هم صدای رودخانه بود دلم رفته بود که:صدای رودخانه را می شنوند؟ که اینهمه خط و خبری که خوانده بودم همین حوالی دور می خورد؟که حالا آه هایی که از پشت میله ها فوت می کنند لابد در آسمان بالای سرم چرخ می زند و دنیا دور سرم چرخیده بود و چرخیده بود و چرخیده بود.می رقصم.از همان رقص های مستانه.در سکوتی که حتی آینه های دکمه دار اتاقم هم به این بازی مضحکه ی تلقینی می خندند.پوزخندشان در پایکوبی شادمانه ی خواننده که دلکم دلبرکم دلبر بانکم می خواند گم می شود و در سرم اخبار همکلاسی ها هم می خورد که هنرمند ترینشان در داروخانه نسخه می پیچد و آن یکی منشی شرکت بازرگانی شده و دیگر غریقان را نجات می دهد و آن یکی برای شرکت های هرمی نمی دانم چی کاری می کند و باز قری می دهم و رو به اینه ی دیگری در زاویه دیگری لبخند گشادی می زنم و ضربان قلبم می رود بالا و بالا نرفته بود وقتی جلوی ماشین سه نفری مان را گرفتند و خواستند ببرندمان وزرا.رها گفته بود تنها راه التماس است که من منگ ایستاده بودم یکی از حقیرترین ها را نگاه می کردم که تف می پراکند و توهین می کرد و ماشین هایی که با نور بالا از کنارمان رد شده بودند و من فقط قدم زده بودم و نگاه می کردم و التماس نکردم و اینجا که می رسم حسابی پای می کوبم و شانه می لرزانم و خم و راست می شوم و تهران بدون تو را تاب می دهم،می پیچانم و پرتاب می کنم به چپ و راست که نماند روی دلم غده شود.که بپراکنم از ذهنم که چه امید عظیم به عبث نشانه ای داشتم و به روی خودم نیاوردم.چه بغضی که نگذاشتم حتی از شکمم رد شود و به گلو بیاید که حتی قورتش دهم.آنقدر بالا و پایین می پرم و دست بندری تکان می دهم که خوب تمنای جانت از سرانگشتانم خارج شود و برود بپاشد روی همه ی چوبه های دار و گشتهای نوامیس و خردادهای ملتهب و امیرها و نداها و کیانوش ها و ابتذال هایی که از سرو گوش بلاگرها و سینماها و آدم ها و عقایدشان می بارد و راه می گیرد می چکد به همه ی زوایای زندگی.من سخت می رقصم و پای می کوبم و بعد هم می خوابم.زود.به پنج دقیقه نمی کشد و صبح ها خواب های شب قبل را به یاد نمی آورم