پاشم همین نصفه شبی با همین شلوارک قرمز و تاپ نارنجی و دمپایی،توی همین خنکای کوچه ها بیام پیدات کنم.تموم پله ها رو نوک پا نوک پا و دمپایی زیر بقل بیام بالا و آروم بخزم بقلت.واسه خودمون ولنگار شیم تو بوی عود و نور شمعی احتمالا یا که نور چراغای کوچه ها که از لای پنجره راه می گیره می آد تو.هیچ وقتم صبح نشه.
*نشستم شاکی،روی صندلی چرخون کامپیوتر و آلت نداشته ام رو حواله می دم به ارکان مختلف تخماتیک دنیا.اشکا هم تند و تند و با فشار از گوشه و کنار چشمام می ریزه این ور اون ور.لا به لای دکمه های کیبورد،تو یقه ی تاپم،رو گردنم،یکیشم می ره تو دماغم.این وسطا هم با دقت یه مطلبی رو تو گودرم می خونم گریم یادم می ره.بعد دوباره یادم می اد که یه جاییم ورم داره می رم رو تختم دراز می کشم خوب خالی می شم.بعد هم خلسه و بی حسی می آد.یه شبایی دیگه هیچ کاری ازم بر نمی آد.ابی گوش می کردم.همون تک آهنگ محبوبم:
عسل.یه جاش خونده بود: "اسیر عاطفه،ولی آزاده ای" خوشم اومده بود.امشب فکر می کردم هر وقت یه غممه می دونم باید با کی صحبت کنم.بستگی به نوع حرف آدممو انتخاب می کنم و معمولا هم اون آدمه جواب خوبی بهم می ده.اون قدر که سبکم کنه.امشب اما یه چیزایی رو سینم سنگینی میکرد که هرچی تو اسمای آشنام گشتم محرمش رو پیدا نکردم.بعد فکر کردم:چه وحشتناک.یه وقتی می رسه که تو یه حرفایی داری که ازشون با هیچ کی نمی تونی حرف بزنی.بعدش باز فکر کردم تعبیر حالای من همون تعبیر چوب دو سر انه.گاوقتی آدمیزاده در زندگانی چیزهایی رو انتخاب می کنه که در اون راستا مجبور می شه باقی عمرش رو لال مونی بگیره.اما می تونه جسم تیز و سفت و دردناکی رو حوالی جبر تخماتیک روزگار که بکنه که؟این شد که من در غروب 18 خرداد سال 89 تخمی شمسی نشستم روی صندلی کاپیوترم هی لبامو گاز گرفتم و هی بالا و پایین این زندگی رو آبیاری کردم مگر ماتحت سوختم کمی از جز و جز بیفته
بعد هم فک کردم ریدم تو این نوشته ها که حتی یکی مخاطب نداره.وقتی مدم می دم رو سنگ قبرم بنویسن: نویسنده ای که حتی یکی خواننده نداشت