۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

-دست کشید به صورت داغ و گر گرفته ام و بعد اومد پایین و سرید روی نوک سینه های سردم.زوایای صورتش رو نگاه کردم.فکش رو.نه...چیزی از خطوط به یادم نمونده.توی چشم هاش.چشمهای پف آلودش چیزی بود که منو به گریه انداخت -روز بود.نورهای تند و صریح صبحگاهی از لای راه راه کرکره ها تو می آمد.کرکره ی ساخت المان که با یک میله ی پلاستیکی و حرکت نود درجه ی انگشتان دست از راست به چپ،باز و بسته می شدند و نه مثل حصیرهای کرم رنگ بجنورد که ظهر داغ مرداد را می کردند خنکای صبح فروردین.روی تختم نشسته بودم و پاهام در دست،فیگوری متفکر داشتم.از آن لحظه هایی که مات می شوی و هیچ چیز در تو ته نشین می شود و فکر نمی کنی.حتی در ذهنت صدایی نیست و گذر زمان را می فهمی.انگاری وسط هیاهوی زندگی جایی کناره گرفته ای و به عبور شتر سلانه از وسط صحرا نگاه می کنی.صدای هر از گاه دنگ و دونگ مادر از آشپزخانه می امد.می فهمیدم که قابلمه ای جا به جا می کند،پیرکسی روی میز می گذارد،دری می بندد،میوه ای می شورد.کوچه هم گاه و بی گاه همیشه اش را داشت.عبور ماشینی،تک بوقی،صدای زنگ دور گوشی ای ، بله ی همسایه ای پشت آیفون و بعد زندگی در یک لحظه کنایه آلود شد.از دل اینهمه روزمرگی هواپیمای بزرگی رد شد و سایه اش را اندخت روی کرکره ها و بعد از روی کرکره ها روی من.اتاق لحظه ای تاریک شد و بعد هم سکوت -سرم را کردم در گودی گردنش و دلم گرفت.از گریه ام تعجب نکرد.خودم چرا.نمی شناختمش.نگاه ساکت و عمیقش به ناکجا دیوانه ام می کرد.هی بیشتر دلم می گرفت هی بیشتر اشک می آمد -پشت تلفن سکوت کرد.بعد خندید.الفبای سکوتش را نمی شناختم.الفبای خندیدنش را هم.نمی دانستم اینها نشان چیست.ساکت شدم و حرکت خرامان گربه ی سیاه را از وسط بنفشه ها دنبال کرد.سیگنال های درد می گرفتم.شاید از تک خنده های عصبیش.دلم مچاله شد.گفتم :"دوست داشتی زنگ بزن".تعارف الکی.گفت:" نه.دوست دارم اما نمی زنم" و بعد باز یک خنده ی بی معنی و دلم فشرده شد.صدای هواپیمایی از دور می آمد.خانه ی ما نزدیک باند فرودگاه بود اما هواپیماها اغلب سایه نداشتند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر