۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

می بین و این، با کس نگو

روزها در اتاقم افسردگی قرقره می کنم و بغض بالا می آورم،شب ها هدفون می چپانم توی گوشم و سخت می رقصم.اولش از ضرباهنگ تندو شش و هشت مثلا شهرام شپره عقم می گیرد و موهای تنم راست می ایستد بعدش بیشتر می ترسم و مجبور می کنم عضلات سخت و سنگم را که بجنبند و بجنبانند اینهمه بار سنگینی که از صبح بر دست و دلم نشسته.سخت پای می کوبم فراموش کنم اتلیه دوستم را که رو به روی بازداشتگاه اوین بود.که من چه منگ شده بودم.بچه ی شهرستان بودم.پرسیده بودم اینجا کجاست که اینچنین مصفا و رودخانه دار و پر دار و درخت است؟همان گلاب معروف است؟ که در آمده بود که نه اینجا جایی نزدیک فرحزاد است و تا من بیایم مست صدای رودخانه و نسیم خنک شمالی شوم افزود که بازداشتگاه اوین هم همین رو به روست که من شب های بعد که مست روی سرامیک های سرد دراز کشیده بودم و باز هم صدای رودخانه بود دلم رفته بود که:صدای رودخانه را می شنوند؟ که اینهمه خط و خبری که خوانده بودم همین حوالی دور می خورد؟که حالا آه هایی که از پشت میله ها فوت می کنند لابد در آسمان بالای سرم چرخ می زند و دنیا دور سرم چرخیده بود و چرخیده بود و چرخیده بود.می رقصم.از همان رقص های مستانه.در سکوتی که حتی آینه های دکمه دار اتاقم هم به این بازی مضحکه ی تلقینی می خندند.پوزخندشان در پایکوبی شادمانه ی خواننده که دلکم دلبرکم دلبر بانکم می خواند گم می شود و در سرم اخبار همکلاسی ها هم می خورد که هنرمند ترینشان در داروخانه نسخه می پیچد و آن یکی منشی شرکت بازرگانی شده و دیگر غریقان را نجات می دهد و آن یکی برای شرکت های هرمی نمی دانم چی کاری می کند و باز قری می دهم و رو به اینه ی دیگری در زاویه دیگری لبخند گشادی می زنم و ضربان قلبم می رود بالا و بالا نرفته بود وقتی جلوی ماشین سه نفری مان را گرفتند و خواستند ببرندمان وزرا.رها گفته بود تنها راه التماس است که من منگ ایستاده بودم یکی از حقیرترین ها را نگاه می کردم که تف می پراکند و توهین می کرد و ماشین هایی که با نور بالا از کنارمان رد شده بودند و من فقط قدم زده بودم و نگاه می کردم و التماس نکردم و اینجا که می رسم حسابی پای می کوبم و شانه می لرزانم و خم و راست می شوم و تهران بدون تو را تاب می دهم،می پیچانم و پرتاب می کنم به چپ و راست که نماند روی دلم غده شود.که بپراکنم از ذهنم که چه امید عظیم به عبث نشانه ای داشتم و به روی خودم نیاوردم.چه بغضی که نگذاشتم حتی از شکمم رد شود و به گلو بیاید که حتی قورتش دهم.آنقدر بالا و پایین می پرم و دست بندری تکان می دهم که خوب تمنای جانت از سرانگشتانم خارج شود و برود بپاشد روی همه ی چوبه های دار و گشتهای نوامیس و خردادهای ملتهب و امیرها و نداها و کیانوش ها و ابتذال هایی که از سرو گوش بلاگرها و سینماها و آدم ها و عقایدشان می بارد و راه می گیرد می چکد به همه ی زوایای زندگی.من سخت می رقصم و پای می کوبم و بعد هم می خوابم.زود.به پنج دقیقه نمی کشد و صبح ها خواب های شب قبل را به یاد نمی آورم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر