۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

همان کوچه ی تنگ جنب تعمیرگاه ها

با یک دسته گل نارنجی و قرمز رو به روی دری که نه آیفون داشت،نه زنگ نه حتی زنگوله ایستاده بودم و سعی می کردم موبایلت را که در دسترس نبود بگیرم.شیشه های درب ورودی کدر بود و هیچ پشتش معلوم نبود نه حتی روزنی که امیدی به انگشت کردن و قلاب انداختن و باز کردن زبانه ی قفل باشد.موبایلت هم لابد از پس اینهمه پله و دیوار بتنی و آدم و شیشه های کدر آنتن نمی داد یعنی زنک اینطوری می گفت که برقراری ارتباط با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد و من گلهای نارنجی در دستم عرق می کرد و این پا و آن پا می کردم که حالا بعد از اینهمه صبوری فاصله ام با مشترک مورد نظر فقط چندین راه روی پیچ در پیچ بود و این زنک اینهمه بی قراری حالیش نمی شد و با اصرار دکمه ی سبز تکرار کن گوشیم را می فشردم که ناگهان صدایت از بلندترین پنجره ی شهر صدایم زد.بی وقفه چند قدم امدم عقب و دستم را سایه بان کردم و لبخند کج و کوج و عینکت که در آفتاب برق می زد تمام چشمم را پر کرد.کلید دستت بود و به لبخند گشاد من نگاه می کردی...از بالاترین ارتفاعات، کلید خانه ات با سرعت کف دستم آمد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر