۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

صدامو میشنوی؟

از اون تشنج شدید همه ترسیده بودن و غلاف کرده بودن.صداهای دور میشنیدم.می دوییدن تو سرشون می زدن یکی به دوستش زنگ می زد راه چاره بپرسه یکی بغلم می کرد یکی یه پتوی جدیدی میاورد یکی دستمو گرفته بود یکی سعی می کرد بام حرف بزنه هوشیار بمونم.من فقط می لرزیدم دندونام کلید شده بود و تیک تیک تیک صدا می داد.توی خودم جوابشونو می دادم اما بیرونم نمی تونست حرف بزنه فقط می لرزید زیر دو تا پتو با یه عالم لباس فقط می لرزید فقط می لرزید.وقتی از پس یکی از حمله های شدید ضعف کردمو تنم لمس شد و به مور مور افتاد صدای دور یکیشونو شنیدم که داشت از اتاق می رفت بیرون و می گفت: چیزی نیست.ترسیده.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خاطره اگر به کیفیت همون وقت آفریده شدن به خاطرت بیاد قادره که بر بی انگیزتت اگه نه می شه سال شمار روزهای رفته.الان تو این اتاق شمالی از خانه ای که از بیست و اندی سال پیش متعلق به خانواده ی ما بوده تاریخ هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدیه.مکان هم تهران.گاهی که فقط گاهیه و سیم ها وصل می شه همه جا رو مه می گیره و من تلو تلو می خورم توی دالون گذشته و می رم درست مینشینم وسط یکی از خاطره ها.
اینجا من سکوت کردم.کوچه هم.از بیرون صدایی شنیده نمی شه.ساعته که یکنواخت تیک تاک می کنه.چمدونم وسط اتاق بازه.کمتر از چند ساعت دیگه مسافرم و خاطره ها چنان واقعی چنان زنده و چنان گیرا حصرم کردن که حتی می ترسم سر بجنبونم.می دونم که آدم ها همه فراخوانده شدن.آدم های سال های دور از لای یکی از پوشه های ریختن توی این اتاق شمالی از خونه ی بیست و اندی ساله.سرم رو از روی همین صفحه بلند کنم نگاهم با یکیشون تلاقی می کنه.قلبم سنگینه و دارم دقت می کنم که مدار ذهنم رو جوری برقرار کنم که در برمودای گردان و پرطلاطم اون سال در هیجانش در سرزندگی یک روز به خصوصش قرار بگیرم.می ترسم.می ترسم اگر حتی پلک بزنم همه ی آدم ها و خودم از دورم رفته باشند

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

جد بزرگوار در خانه ی سبز یک فیلسوف بود.می گفت عکس نگیرین.نذارین جلو چشمتون باشه از دست رفته ها.خسران ها رو ثبت نکنید.از آدما تا صحت و سلامتی و زمان و خاطرات.عکس ثبت زمانی ست که داره بی صدا رد می شه و کی تا به حال از رد شدنش خیری دیده که بشر؟راس می گفت.عکس نباید گرفت.لحظه ها و آدم ها را در نباید در واهه ای خشکوند.آدم ها باید نرم و سیال بیان و برن.بگن افسانه ای و در خواب بشن.بی هیچ ردی.بی هیچ حسرتی.بی هیچ نشانه ای.انگار از روز اول نبودن.اومدن قصه شونو تک تک خوندن و بعد هم به هیچ پیوستن.نه فرسوده شدن نه به زوال رفتن نه به دست آوردن که از دست بدن.انگار در گوش فلک قصه ای پچ پچ کردن و به زنجیره ی هیچ پیوستن

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

در دمای یخچال نگهداری شود

من آدم زیادی هستم.در همه چیز.مقدار زیادی دارم.موکدا در همه چیز.زیاد عصبانی می شوم.زیاد داد می زنم.زیاد حرف می زنم.زیاد می خندانم و صد تا یک غاز می گویم.زیاد سکوت می کنم.زیاد می خورم.کم می خوابم.زیاد گریه نمی کنم.زیاد وابسته می شوم.زیاد آزرده می شوم.زیاد محبت می کنم.مادرم می گوید به غذاهای مانده ادویه زیاد می زنند که کسی متوجه فساد و تغییر طعمش و کیفیت پایینش نشود.همیشه می گوید از غذاهای پر سس و ادویه بپرهیز چون معلوم نیست چه می خواسته با این تاکید زیاد پنهان شود.این روزها من در معاشرت اجتماعی دو کار زیاد می کنم.در ارتباط با خانواده پرخاش و عصبیت بیش از حد در ارتباط با دوستان سبک مغزی و بذله گویی.از پیدا شدن حتی گوشه ای از جنس فاسدم از زیر لایه لایه ی این ادویه ها و سس ها هول می کنم.شدت این کوباندن خودم به درو دیواره ی کارها کوفته ام کرده.استخوان هام از این تلاس زیادی درد می کند.همین روزها از لایه های زیرین تجزیه می شوم

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

دست بردار و برو ول کن این خم ساغری

يه آدمايي هستن ميان باشگاه كه از بخت خوبشون دورتادور آينه داره.اون وقت تو هر يه دونه آينه چند دقيقه مكث مي كنن و هي مي چرخن وباسنو كون و كپل و بازو و سينه و قوس پشتو شمايلشونو برانداز مي كنن.دقيقا با هر يه دونه آينه اي همچين كاري مي كنن و يه وقتا هم ديده شده كه واسه خودشون عشوه مي يان.يعني لباشونو غنچه مي كنن كه خط گونشون معلوم شه بعد يه ابرو رو مي دن بالا و بعد حتما تو دلشون قند آب مي شه از شدت زيبايي و بي همتاييشون و اون وقت خرامان مي رن يه ور ديگه اي مثلا يه جوري مي شينن كه روناي خوش تراششون جلوه ي بيشتري داشته باشه يا خرمن گيسوشون روي پشت مثلا صافشون بريزه.من در حالي كه دارم هن و هون روي اسكي فضايي جون مي دم كه بيست دقيقه تموم شه از تو آينه نگاشون مي كنم.چشام راه مي كشه به برق رضايت گوشه ي لبخندشون.به سبكي گام هاشون.گاهي به سينه هاي برجسته و بلوريشون.به حرفاي گاه و بي گاهشون كه از لا به لاي موزيك دلخراش بلند به گوش مي رسه.دلم مچاله مي شه از اين همه رضايت.همشون به نظرم كبكاي چاق و چله و بد اطفاري مي ان كه با گام هاي زشت بد هيبتشون از جلوي هزاران هزار آينه رد مي شن و عاشق عكس خودشونن با اون عشوه هاي شتري بي معني.از تكثير حماقت و بلاهتشون تو آينه ها بيزارم.رو به روي من يك آينس به توان ده.پهلوم يكي بزرگ و شفاف و قدي.حتي در دور دست ها يك آينه بزرگ افقي ست كه نماي وايدي از من رو نشون مي ده كه گوشت هاي كج و كوجو ناهماهنگ بدنم چطوري كلافه روي اسكي فضايي مي غلتنو روي هم سر مي خورن واون ده آينه ي رو به روم قطرات عرق رو كه از گوشه ي دماغ رنگ پريدم مي چكه پايين و مي سره به رگ هاي برجسته ي گردنم نشون مي ده.در باشگاه بدن سازي هيچ گريزي از قفس تنت نداري.به هر طرف كه بچرخي حقيقت نازيبا و ناموزون و بدقواره ت مي خوره گورپ و گورپ به سر و صورتت.مگه يه آدم در طول عمرش چقدر نياز داره خودشو ببينه؟اگه من باشم نه هيچ وقت عكس مي گيرم نه فيلم.به كسي اجازه نمي دم از من نقشي بكشه و هرچي از قبل بوده رو پاره مي كنم.آينه هم يكي از دار دنيا بسه.اون هم براي موارد ضروري.باور مي كنم كه نمي خوام خودم رو ببينم.از اين قيافه ي مضحك كه تحميل ژنتيك بوده كه سرخوشانه كمي از مادر برداشته كمي از پدر و به نظر خودش خيلي هم خلاق بوده بيزارم.همين كه من هيچ نقشي در انتخاب اون نداشتم به اندازه ي كافي تخمي هست نمي خوام هي اين حقيقت قهري بهم يادآوري بشه و از قالبم بيش از اون كه هست دلزده بشم.آينه ها رو بشكنيد منو از قاب عكساتون پاك كنيد صورتمو بتراشيد.منو به ياد من نياريد.بذاريد توي همين سگ دوني درونم زندگي كنم.بازي خوردن از ژن ها رو هر روز به من فرو نكنيد.

همگی سر بر بالین بنهین.اینجا کسی کلافه است

يه چيزي يه پرتغالي يه جوراب بوگندوي كپك زده اي يه گلوله موي در هم گوريده ي ضخيمي راه گلويم را بسته.همون كه راه گلوي همه رو مي بنده.همون حس معروف دسمالي شده كه همه حرفش رو زدن و شرح و بسطش دادن.دچار همچين اختناق كشنده اي هستم و كلافه ام.كلافه ي كلافه.انگار اندازه ي تنم نيستم.توي سكوت و خس خس كنان پنجه مي كشم به در و ديوار بدنم.نه كه وحشي وار بلكه كند و با شدت.دندونامو رو هم فشار مي دم.به دور و برم نگاه مي كنم.سرم صدوهشتاد درجه دو خودش مي گرده.مي گم گه خوردن كه مي گن هيچ روزني نيس.هيچ مفري نيس.گه خوردن.من پيدا مي كنم.منم كه شهره ي شهرم به خواستن هاي عجيب و غريب.به از رو بردن كانسپت كيري سرنوشت.به ميل خود كردن كارهاي قهري.منم كه هميشه به سرنوشت گفتم تو گه اضافي خوردي اوني مي شه كه من مي خوام.من يه لاك پشت سخت جان سمجم.من خواستنام خواستنه.اصالت داره.من يه ميلي ميكرون هم بالاخره پيدا مي كنمو و انقدر انگشتمو توش فرو مي كنم كه بشه يه روزنه و بتونم نفس بكشم.من نور مي خوام.من تنگمه.من دارم له مي شم تو ايني كه انقدر كوچيكمه."اين".نه" اين جا".نه" اين تن".خود كلمه ي "اين". "اين" يعني شرايط."اين" يعني حقيقت برنامه ريزي شده توسط هركس و هرچيزي كه من نيستم.من شب ها تا صبح كلافه ام.من يك آتش فشان خشمگين و شاكيم.من ميل انفجار دارم.ميل گدازه شدن.اين پرتغال ،اين جوراب كپك زده ،اين گلوله موي و تاب متعفن.اين.اينه لامصب.نمي ذاره.نمي ذاره و من كه چه حد كلافم.چه حد

insight the darkness


قسمت ترسناک و عذاب آور کنار یکی خوابیدن که باهاش خوابیدی احیانا اون بخش یست که آدمه دیگه خسته می شه و خوابش می بره.اون وقت تو می مونی و یه بدن که تو تاریکی اتاق کنارت دراز کشیده اما انگار مرده.بعد چشمات می شه قدر یک جغد و ترسیده و رها شده و بلاتکلیف سقفو نگاه می کنی و هی ثانیه به ثانیه به ساعت نگاه می کنی که چند ساعت دیگه تحمل کنی بیدار می شه؟ و بعد هی می گردی دور و برو که امکانات بالقوه ی سرگرم کردن خودت رو پیدا کنی که زمان بگذره.آدمه قلت می زنه.احیانا از سر عمیق شدن خواب خر ناسی می کشه و دوباره به خواب عمیق می ره و تو ساکت و خواب زده و بی قرار به فضا گوش می دی و دنبال راه فرار می گردی.از عذاب قبرهم بدتره.از تاریکی و سنگینی و سکوت چال شدن زیر خروارها خاک.یکی از بدترین سناریوهای ساخته شده.یکی از محتوم ترینشان