۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خاطره اگر به کیفیت همون وقت آفریده شدن به خاطرت بیاد قادره که بر بی انگیزتت اگه نه می شه سال شمار روزهای رفته.الان تو این اتاق شمالی از خانه ای که از بیست و اندی سال پیش متعلق به خانواده ی ما بوده تاریخ هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدیه.مکان هم تهران.گاهی که فقط گاهیه و سیم ها وصل می شه همه جا رو مه می گیره و من تلو تلو می خورم توی دالون گذشته و می رم درست مینشینم وسط یکی از خاطره ها.
اینجا من سکوت کردم.کوچه هم.از بیرون صدایی شنیده نمی شه.ساعته که یکنواخت تیک تاک می کنه.چمدونم وسط اتاق بازه.کمتر از چند ساعت دیگه مسافرم و خاطره ها چنان واقعی چنان زنده و چنان گیرا حصرم کردن که حتی می ترسم سر بجنبونم.می دونم که آدم ها همه فراخوانده شدن.آدم های سال های دور از لای یکی از پوشه های ریختن توی این اتاق شمالی از خونه ی بیست و اندی ساله.سرم رو از روی همین صفحه بلند کنم نگاهم با یکیشون تلاقی می کنه.قلبم سنگینه و دارم دقت می کنم که مدار ذهنم رو جوری برقرار کنم که در برمودای گردان و پرطلاطم اون سال در هیجانش در سرزندگی یک روز به خصوصش قرار بگیرم.می ترسم.می ترسم اگر حتی پلک بزنم همه ی آدم ها و خودم از دورم رفته باشند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر