۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

سندروم احمد

من ده سال است كه به آمريكاي شمالي مهاجرت كرده ام، اگر به حال ماجرا فرقی بکند بايد بگويم كه آخرين شغلم كار در كارخانه ي چوب بري بود.ازدواج نكرده ام، زبان انگليسي ام در حد يك كودك گنگ كم توان است و هيچ پس أنداز و وجهه ي اجتماعي اي ندارم به اضافه ي اينكه كچل و شكم گنده هم شده ام.دوستانم با خنده به من مي گويند"لوزر" لوزر در زبان اينها كسي ست كه مثل من هيچكس و هيچ چيزي نيست.من حتي رئيس قسمتي كه در آن كار مي كنم هم نشده ام.اگر كسي از بيرون نگاه كند فكر مي كند كه من مخصوصا اينهمه هيچي نشده ام و يك جور اعتراض فلسفي پشت زندكي خالي ام هست .آدم ها براي پوچي هم دنبال دليل مي گردند.
 با كسي حرف نمي زنم یک به دلیل اینکه زبان مشترکی با کسی ندارم دو به دلیل اینکه زبان مشترکی با کسی ندارم.نمي دانم چرا حس كردم با اين سواد كمم بايد در اين شرايط عجيب چيزي بنويسم.از اينجايي كه من مي بينم هيچ چيز جز سفيدي برف ديده نمي شود.ماشینی هم نیست که زیر برف مدفون شده باشد.انگارهمه ی آدم ها با ماشین هایشان از اینجا فرار کرده اند .من در خانه ای هستم که نمی دانم مال چه کسی ست و چون عادات صاحب خانه را نمی دانستم در را جوری چفت روی خودم بسته ام که دیگر باز نمی شود و يك سگ بلاتكليف هم توي آشپزخانه هست که قدم مي زند و نمي داند كه بايد به من پارس كند يا نزديكم بنشيند.اين ماشين تايپ آخرين چيزي است كه در اين خانه كار مي كند.برق ها قطع است.تلفن ها هم.تنها نور كور كننده و بازتاب سفيد برف فقط خانه را روشن مي كند.لابد از هفته ي قبل هشدار اين يخبندان طولاني را داده بودند.اينجا همه ي خبرهاي ناگوار را در راديو به آدم هايشان مي گويند.زود مي فهمند چه بلايي قرار است سرشان بيايد و بعد خود را نجات مي دهند فقط بديش اين است كه بايد زبانشان را بداني كه از بلاياي طبيعيشان فرار كني.اينجا دهمين ايالتي ست كه در سال دهم اقامتم در آمريكا به آن آمده ام.هيچ منتظر چنين برف و بوراني نبودم.حتي نمي دانم موقعيتي كه در آن گير كرده ام قرار است چقدر طول بكشد.من در همه ي اين ده سال جز هيچي نشدن و هيچ چيز ياد نگرفتن مشكل ديگري هم داشتم و اين مشكل مرا در وضعيت فعلي قرار داده.توضيح دادن مشكلم كمي سخت است.من امروز صبح از خواب بيدار شدم به قصد كارخانه ي چوب بري از خانه ام خارج شدم و سر از خانه اي در آوردم كه تا وقتي به وسط هالش نرسيده بودم نفهميدم غريبه است و اين اولين باري نيست كه اين اتفاق براي من مي افتد.قضيه اين نيست كه من بي مقدمه سر از خانه هاي آدم هاي غريبه در بياورم.هنوز انقدرها هم خرفت نشده ام.هرچه بیشتر تلق تولوق کنان با این ماشین زمخت تایپ می کنم بیشتر متوجه حماقتم می شوم.صاحبان خانه را تصور می کنم که بعد از هفته ها به خانه بر می گردند و نمی توانند در را باز کنند.از همه خنده دارتر صحنه ی ماشین تایپ است و کاغذهای زیادی که کنارش ریخته شده و با خط بسیار عجیبی رویش تایپ شده.کی فکرش را می کند که خانه اش را بگذارد و برود و بعد از چند وقت که بر می گردد لش یک کچل بی خاصیت و مقادیری نوشته ی بی معنی کنارش پیدا بکند؟ البته این روزها احتمال هرچیزی را باید داد.این هم لابد از عوارض قرن جدید است.یک مهاجر زبان نفهم که متوجه مهاجرتش نمی شود و زبان و نشانی و رسوم کشور جدید را یاد نمی گیرد و در به در خانه ی غریبه ها و مکان های عجیب می شود.من حتی اگر به زبان اینها کتاب حقوق می نوشتم قادر نبودم که توضیح بدهم که چه مرگیم می شود.
سگ از نیم ساعت پیش تصمیم گرفت که با احتیاط حوالی من بچرخد.قهوه ای و پوست چرمی ست.از این ها که پشم ندارند و بدن کشیده ای دارند.عموی بزرگم یکی از این ها در باغ ش داشت.آها مثلا همین الان.کافی ست تا کمی دیگر به این سگ خیره شوم تا خودم را در باغ ییلاقی عمویم در یکی از تابستان های بیست سال پیش پیدا کنم و کاملا موقعیت را از دست بدهم و دچار بیگانگی محیط شوم.فکر می کنم مرضی که گرفته ام یکی از پیچیده ترین مریضی های بشر معاصر بشود.شاید اگر کسی این مزخرفات من را پیدا کند اصلا از این به بعد این مرض را در بین افراد دیگر هم شناسایی کند و به اسم من بنامتش.سندروم احمد.این سندروم آنقدرها هم که به نظر می رسد شیک نیست.کسی که دچار سندروم احمد شده باشد ممکن است یک روز یا یک شب راه بیفتند برود زیر پلی در فرانسه قدم بزند و در لحظه فضا انقدر برایش بیگانه شود 









حسام می گفت مامانت اینا دیر راضی شدن که بیان عروسی.مامان چند روز بعد مسج داد که داریم می ریم عروسی مادرجون.چند روز نیستم وایبر.نگران نشی.حسام گفت اول قرار بود مامانت اینا تنها بیان بعد عمه ها و باقی فامیل بهشون اضافه شدن.مامان گفته بود که با خاله و پسر خاله می رن.که بابا مرخصی گرفته یک روزه برن شهرستان عروسی و فردا عصرش برگردن. وقتی مادر حرف می زد دلم می رفت پی اون زیرزمین که دایی اینها سر عاشورا توش فتیر می پختن.پله های گلی سردش که از داغی آفتاب تابستون دور می موند.دلم می خواست باهاشون می رفتم عروسی و بعد یواش از لای جمعیت می خزیدم به اون سرداب.مادر سعی می کرد خودش رو برای رفتن به عروسی بی میل جلوه بده.در واقع برای بار اول که گفت داره می ره شهرستان اصلا عروسی ای تو حرفاش نبود.من خودم از قبل می دونستم.دستمو کشیدم رو کللمه های مراقب و دلسوزش از روی مانتیور و بعد انگشتمو گذاشتم روی لبم. کرکره های سبز و صبح های ساکت و پتوهای سنگین خونه ی دایی.وقتی می رفتیم زیرش انقدر رومون سنگینی می کرد که دیگه نمی تونستیم تا صبح قلت بخوریم.ساتن صورتی سوزن دوزی شده داشت.انگار هنوز می تونستم دستمو بکشم به گل های رنگارنگ نخی روش.برای مادر تایپ کردم که مراقب باشه که بابا با خستگی رانندگی نکنه و تا رسیدن به من یک جوری خبر بدن و آرزو کرده بودم بهشون خوش بگذره.نه بیشتر نه کمتر بعد مسج حسام دل دل زده بود توی اینباکسم و بی درنگ پاکش کرده بودم.غروب ها می رفتم دوچرخه سواری روی کوچه های سنگ فرش.بعد کمی خرید می کردم و آوازخوان برمی گشتم.خوبیش این بود که بقیه نمی فهمدیدند چه می خوانم.مسافت خرفتم کرده بود.یادم می رفت باید نگران باشم به عنوان فرزند.یادم می رفت عروسی بوده.یادم می رفت به دایی و زنش تبریک بگم.مسافت انگار یک تابع عجیبی بود که هرچه از تویش رد می شد با ماهیت دیگری ازش بیرون می آمد.مادر دو غروب بعد زنگ زد.

.......

مادر می گوید یک شهر بود و یک خاله.از بین هفت خواهر این یکی یک چیز دیگر بود.چه در موقعی که نوجوان بود و به قول مادر ابروهای پاچه بزی داشت و موی پشت لب چه وقتی جوان تر شد و چشمای سبز براقش از پشت ابروهای قیطانی پیدا شدند.به نظر من مادر من زن زیبایی ست.گاهی فکر می کنم اگر مادر در این روز و روزگار زندگی می کرد برای خودش شهرآشوبی می شد.وقتی مادر با اینهمه زیبایی آن جوری از خاله تعریف می کند یواش یواش باورم می شود که یک خاله بوده و یک شهر.لباس های زمان جوانی اش را تک و توک توی کمد مادر دیده ام.ژرژت های خال دار با پلیسه های منظم/ پیراهن های آستین پفی با پروانه های رنگی که آزادنه روی زمینه شان پرواز می کنند کمربندهای کنفی بافته شده ی کلفت.خاله حالا پنجاه سالی می شود که تنها زندگی می کند.پنجاه چه عدد خطرناک بزرگی ست.وقتی در خلوت خودم به عدد پنجاه فکر می کنم دلم برای خاله مچاله می شود.مادر می گوید مادرشوهر خاله ام او را جادو کرده و به عقد پسرش در آورده.از بین آنهمه عشاق سینه چاک و خواستگاران عجیب و غریب خاله نهایتا زن یک افسر ارتش می شود که قد بلند است دندان های درشت ردیفی دارد و تنها با مادرش زندگی می کند.مادر می گوید هیچ کدام آن ها راضی به این وصلت نبوده اند.در یکی از روزهای همین تابستان که با مادر از پیاده روی صبح زود در پارک برمی گشتیم هنوز جلوی در نرسیده چشم های عسلی مادر به خیسی جلوی خانه جلب شد: جلوی خونه ی طلعت تا چند ماه همیشه خیس بود.مادر شوهرش می رفت و میومد و آب جادو جلو خونه مون می ریخت بلکه خاله ت دلش نرم شه و به پسرش جواب مثبت بده.بعد با جلوی کفش ورزشی اش کمی کوباند به آجر لق شده ی جلوی خانه مان: حالا بخند بگو مامانت خرافاتیه ولی این چیزا واقعیت داره.زبون خاله تو بستن.رفت زن افسره شد. بعدا خود خاله تعریف می کرد که شب قبل از عروسی لباس عروس را از مزون خانم فلانک اورده بودن و خاله آستین های بلند و یقه ی کیپ و زمینه ی یخی لباس را نپسندیده بود و شبانه افتاده بود به جان لباس.مادر نمی گذارد خاله هرجایی حرف بزند.می گوید شیرین عقل است.سیاست ندارد.هرحرفی را هرجایی می زند.مثل بچه ها.خاله ولی برای من قایمکی تعریف می کند که از تیکه پارچه ها شکوفه ساخته / آستین های لباس را بریده و با چسب اهو تا خود صبح یکی یکی شکوفه ها را به لباس چسبانده.من فقط می خندم و برق چشمان زیباش انگار سحرم می کند از سر پر سودای خاله چیزیش به من نرسیده جز اینکه از دسترس مادر قایمش کنم و پای حرف های شیرینش بنشینم.