۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

حسام می گفت مامانت اینا دیر راضی شدن که بیان عروسی.مامان چند روز بعد مسج داد که داریم می ریم عروسی مادرجون.چند روز نیستم وایبر.نگران نشی.حسام گفت اول قرار بود مامانت اینا تنها بیان بعد عمه ها و باقی فامیل بهشون اضافه شدن.مامان گفته بود که با خاله و پسر خاله می رن.که بابا مرخصی گرفته یک روزه برن شهرستان عروسی و فردا عصرش برگردن. وقتی مادر حرف می زد دلم می رفت پی اون زیرزمین که دایی اینها سر عاشورا توش فتیر می پختن.پله های گلی سردش که از داغی آفتاب تابستون دور می موند.دلم می خواست باهاشون می رفتم عروسی و بعد یواش از لای جمعیت می خزیدم به اون سرداب.مادر سعی می کرد خودش رو برای رفتن به عروسی بی میل جلوه بده.در واقع برای بار اول که گفت داره می ره شهرستان اصلا عروسی ای تو حرفاش نبود.من خودم از قبل می دونستم.دستمو کشیدم رو کللمه های مراقب و دلسوزش از روی مانتیور و بعد انگشتمو گذاشتم روی لبم. کرکره های سبز و صبح های ساکت و پتوهای سنگین خونه ی دایی.وقتی می رفتیم زیرش انقدر رومون سنگینی می کرد که دیگه نمی تونستیم تا صبح قلت بخوریم.ساتن صورتی سوزن دوزی شده داشت.انگار هنوز می تونستم دستمو بکشم به گل های رنگارنگ نخی روش.برای مادر تایپ کردم که مراقب باشه که بابا با خستگی رانندگی نکنه و تا رسیدن به من یک جوری خبر بدن و آرزو کرده بودم بهشون خوش بگذره.نه بیشتر نه کمتر بعد مسج حسام دل دل زده بود توی اینباکسم و بی درنگ پاکش کرده بودم.غروب ها می رفتم دوچرخه سواری روی کوچه های سنگ فرش.بعد کمی خرید می کردم و آوازخوان برمی گشتم.خوبیش این بود که بقیه نمی فهمدیدند چه می خوانم.مسافت خرفتم کرده بود.یادم می رفت باید نگران باشم به عنوان فرزند.یادم می رفت عروسی بوده.یادم می رفت به دایی و زنش تبریک بگم.مسافت انگار یک تابع عجیبی بود که هرچه از تویش رد می شد با ماهیت دیگری ازش بیرون می آمد.مادر دو غروب بعد زنگ زد.

.......

مادر می گوید یک شهر بود و یک خاله.از بین هفت خواهر این یکی یک چیز دیگر بود.چه در موقعی که نوجوان بود و به قول مادر ابروهای پاچه بزی داشت و موی پشت لب چه وقتی جوان تر شد و چشمای سبز براقش از پشت ابروهای قیطانی پیدا شدند.به نظر من مادر من زن زیبایی ست.گاهی فکر می کنم اگر مادر در این روز و روزگار زندگی می کرد برای خودش شهرآشوبی می شد.وقتی مادر با اینهمه زیبایی آن جوری از خاله تعریف می کند یواش یواش باورم می شود که یک خاله بوده و یک شهر.لباس های زمان جوانی اش را تک و توک توی کمد مادر دیده ام.ژرژت های خال دار با پلیسه های منظم/ پیراهن های آستین پفی با پروانه های رنگی که آزادنه روی زمینه شان پرواز می کنند کمربندهای کنفی بافته شده ی کلفت.خاله حالا پنجاه سالی می شود که تنها زندگی می کند.پنجاه چه عدد خطرناک بزرگی ست.وقتی در خلوت خودم به عدد پنجاه فکر می کنم دلم برای خاله مچاله می شود.مادر می گوید مادرشوهر خاله ام او را جادو کرده و به عقد پسرش در آورده.از بین آنهمه عشاق سینه چاک و خواستگاران عجیب و غریب خاله نهایتا زن یک افسر ارتش می شود که قد بلند است دندان های درشت ردیفی دارد و تنها با مادرش زندگی می کند.مادر می گوید هیچ کدام آن ها راضی به این وصلت نبوده اند.در یکی از روزهای همین تابستان که با مادر از پیاده روی صبح زود در پارک برمی گشتیم هنوز جلوی در نرسیده چشم های عسلی مادر به خیسی جلوی خانه جلب شد: جلوی خونه ی طلعت تا چند ماه همیشه خیس بود.مادر شوهرش می رفت و میومد و آب جادو جلو خونه مون می ریخت بلکه خاله ت دلش نرم شه و به پسرش جواب مثبت بده.بعد با جلوی کفش ورزشی اش کمی کوباند به آجر لق شده ی جلوی خانه مان: حالا بخند بگو مامانت خرافاتیه ولی این چیزا واقعیت داره.زبون خاله تو بستن.رفت زن افسره شد. بعدا خود خاله تعریف می کرد که شب قبل از عروسی لباس عروس را از مزون خانم فلانک اورده بودن و خاله آستین های بلند و یقه ی کیپ و زمینه ی یخی لباس را نپسندیده بود و شبانه افتاده بود به جان لباس.مادر نمی گذارد خاله هرجایی حرف بزند.می گوید شیرین عقل است.سیاست ندارد.هرحرفی را هرجایی می زند.مثل بچه ها.خاله ولی برای من قایمکی تعریف می کند که از تیکه پارچه ها شکوفه ساخته / آستین های لباس را بریده و با چسب اهو تا خود صبح یکی یکی شکوفه ها را به لباس چسبانده.من فقط می خندم و برق چشمان زیباش انگار سحرم می کند از سر پر سودای خاله چیزیش به من نرسیده جز اینکه از دسترس مادر قایمش کنم و پای حرف های شیرینش بنشینم.

۱ نظر: