۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

دست بردار و برو ول کن این خم ساغری

يه آدمايي هستن ميان باشگاه كه از بخت خوبشون دورتادور آينه داره.اون وقت تو هر يه دونه آينه چند دقيقه مكث مي كنن و هي مي چرخن وباسنو كون و كپل و بازو و سينه و قوس پشتو شمايلشونو برانداز مي كنن.دقيقا با هر يه دونه آينه اي همچين كاري مي كنن و يه وقتا هم ديده شده كه واسه خودشون عشوه مي يان.يعني لباشونو غنچه مي كنن كه خط گونشون معلوم شه بعد يه ابرو رو مي دن بالا و بعد حتما تو دلشون قند آب مي شه از شدت زيبايي و بي همتاييشون و اون وقت خرامان مي رن يه ور ديگه اي مثلا يه جوري مي شينن كه روناي خوش تراششون جلوه ي بيشتري داشته باشه يا خرمن گيسوشون روي پشت مثلا صافشون بريزه.من در حالي كه دارم هن و هون روي اسكي فضايي جون مي دم كه بيست دقيقه تموم شه از تو آينه نگاشون مي كنم.چشام راه مي كشه به برق رضايت گوشه ي لبخندشون.به سبكي گام هاشون.گاهي به سينه هاي برجسته و بلوريشون.به حرفاي گاه و بي گاهشون كه از لا به لاي موزيك دلخراش بلند به گوش مي رسه.دلم مچاله مي شه از اين همه رضايت.همشون به نظرم كبكاي چاق و چله و بد اطفاري مي ان كه با گام هاي زشت بد هيبتشون از جلوي هزاران هزار آينه رد مي شن و عاشق عكس خودشونن با اون عشوه هاي شتري بي معني.از تكثير حماقت و بلاهتشون تو آينه ها بيزارم.رو به روي من يك آينس به توان ده.پهلوم يكي بزرگ و شفاف و قدي.حتي در دور دست ها يك آينه بزرگ افقي ست كه نماي وايدي از من رو نشون مي ده كه گوشت هاي كج و كوجو ناهماهنگ بدنم چطوري كلافه روي اسكي فضايي مي غلتنو روي هم سر مي خورن واون ده آينه ي رو به روم قطرات عرق رو كه از گوشه ي دماغ رنگ پريدم مي چكه پايين و مي سره به رگ هاي برجسته ي گردنم نشون مي ده.در باشگاه بدن سازي هيچ گريزي از قفس تنت نداري.به هر طرف كه بچرخي حقيقت نازيبا و ناموزون و بدقواره ت مي خوره گورپ و گورپ به سر و صورتت.مگه يه آدم در طول عمرش چقدر نياز داره خودشو ببينه؟اگه من باشم نه هيچ وقت عكس مي گيرم نه فيلم.به كسي اجازه نمي دم از من نقشي بكشه و هرچي از قبل بوده رو پاره مي كنم.آينه هم يكي از دار دنيا بسه.اون هم براي موارد ضروري.باور مي كنم كه نمي خوام خودم رو ببينم.از اين قيافه ي مضحك كه تحميل ژنتيك بوده كه سرخوشانه كمي از مادر برداشته كمي از پدر و به نظر خودش خيلي هم خلاق بوده بيزارم.همين كه من هيچ نقشي در انتخاب اون نداشتم به اندازه ي كافي تخمي هست نمي خوام هي اين حقيقت قهري بهم يادآوري بشه و از قالبم بيش از اون كه هست دلزده بشم.آينه ها رو بشكنيد منو از قاب عكساتون پاك كنيد صورتمو بتراشيد.منو به ياد من نياريد.بذاريد توي همين سگ دوني درونم زندگي كنم.بازي خوردن از ژن ها رو هر روز به من فرو نكنيد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر