۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

ما

ما خونوادگی جنبمون پایین بود.کسی اجازه نداشت به نقاط ضعف ما بخنده.از مامان که سامورایی خونه بود و احترام مقدس ویژه ای داشت،تا ماها که بچه های اون خونواده بودیم.کسی اجازه نداشت با ما شوخی کنه یا به گندکاریامون بخنده.ما حتما برای همه ی کارهای خنده آوری که می کردیم توجیهی داشتیم که ترجیح می دادیم عوض اینکه قال کنند و تفریح،اول اونها رو گوش کنند.ما دوست نداشتیم باعث تفریح این و اون بشیم.ما خیلی اهل تفریح نبودیم.من و برادره شدیم اشل کوچیک اون خونواده .ما اشتباه نمی کردیم یا اگه می کردیم گوشزدی از کسی نمی شنیدیم.با کسی که از قوانین ما تخطی می کرد برخوردهای شدید در چارچوب ادب می شد.ما یاد گرفته بودیم که خودمون رو بکنیم تو یه عایقی که چینی نازک غرورو احساس یا احترام کوفتیمون ترک بر نداره یا یه همچین تعبیری.خیلی گذشت.خیلی خیلی.ما از اون خونواده اومدیم بیرون.عایقامون دیگه از یه مداری اون ور تر کار نمی کرد.یهو به خودمون می اومدیم که گذاشتنمون وسط جمع و دارن حسابی با خرابکاریهامون تفریح می کنن و اصلا جک می سازند از ما و اس ام اسش می کنند بین خودشون و هرجا جمع می شن و سوژه ندارن مارو دراز می کنن و یک دل سیر می خندن.دیگه اون واکنشای تندی که یادمون داده بودن هم کار نمی کرد که.به همون واکنشامونم می خندیدن دوستان.اصلا ما یکپارچه شده بودیم موجودات خنده داری که خودشون رو سفت گرفتند و خیال می کنن مصون اند تو این پیله ی قوانین من در آوردیشون.بعدی که مفصل سرخورده شدیم کنار اومدیم.بعضیا می گن ادمیزاده با همه چی کنار می آد ما با همه چی کنار نیومدیم اما گذاشتیم بهمون بخندن و گاهیم باهاشون خندیدیم.گذاشتیم شیرین کاریهامون رو تو جمعاشون تعریف کنن و به ریش که سهله به کل هویتمون بخندن.چیزی نمونده بود واسه دفاع.همه ی پوسته های نازک و شکننده از بین رفته بودند و اصلا بعده چندی گفتیم: بی خیال.مراقب چی هسی؟ما فهمیدیم که شکستنی ها می شکنن اگه نه باید تو هزار تا سوراخ قایمشون کنی که دم دست نباشن.بزرگترامون هنوز نفهمدین.سامورایی اعظم هنوز همون قوانین پیچیده ی رفتاری رو داره.قبلی که باهاش صحبت کنیم دست و رومون رو هم صابون می کنیم.حالا فکر می کنم پشت قوانین خشک هر سامورایی ترس شکستن هست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر