۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

خواب های سر صبح تعبیر ندارند

دیشب خوابت رو دیدم.شب بود و یه خونه ی بی در و پیکر.*بی سقف بی پنجره بی دیوار.حالا هی بخند... بعد آدم ها می رفتند و می اومدند.من بودم.تو هم بودی.دختری که باهاش بودی هم بود.من نمی دیدمش.تو یکی از اتاقا بود یا چی؟نمی دونم.تو نشسته بودی روی یه تختی که یه نفرونصفی بود.اینجا بهش می گن کوئین.من بعده بیست و چهار سال فهمیدم.بابابزرگ یه دونه داشت ما بهش می گفتیم کوهستان پارک شادی.می پریدیم روش بالا و پایین.همشم بازی می کردیم.چهارتا نرده ی نازک فلزی داشت و یه روتختی آبی نفتی که هیچ وقت عوض نمی شد.تخت نجیبی بود اینهمه پای وحشی روش بالا پایین می پرید آخ نمی گفت.تو هم روی لبه ی این تخت نشسته بودی.پاهات رو زمین بود.بعد من اومدم.نگران بودم دختره پیداش بشه و بد بشه.یه طرف ذهنم نگران بود هر لحظه برسه.آروم اومدم نشستم روی زانوهات.یعنی پاهامو باز کردم نشستم روت.یعد از لبات بوسیدم.نرم و آروم.بی که عمیق بشه.تو هم می بوسیدی.با اشتیاق.با محبت.گرم.گفتم می خواستم با روغن زیتون تنتو ماساژ بدم.تو خواب یه لحظه فکر کردم وا این اطوارا و قمیشا چیه دیگه.یعد گفتی عزیزم...من که دوست ندارم.خجالت کشیدم.یقلم کردی.همین طور که گردنم رو می بوسیدی یه چیزایی هم می گفتی.می شنیدم و نمی شنیدم.یه جاش مفهوم بود که می گفتی:هنوزم برام ...هستی.یادم نمی آدم چی برات بودم.اما خوب بود.همه ی حرف هایی که جانم به خودش می کشید.صدات گرفته و مهربون بود و لذت آلود.داشتم ضعف می کردم.گردنت رو سفت می بوسیدم و تو بقلم فشارت می دادم.انگار واقعا باشی.انگار حقیقی...یک طرف ذهنم همچنان درگیر بود که هر لحظه دخترک سر برسه.بعد تصویر سیاه و سفید شد و از پنجره باد اومد.پرده ی سفیدی عقب و جلو می رفت.نه من بودم نه تو نه اونهمه آدمی که هی می رفتند و می اومدند.مادر آروم در اتاق رو باز کرد.چشمامو باز کردم با لبخند به روش.هنوز چادرش سرش بود و پشت لبش عرق کرده بود.با لبخند قشنگی که لب های باریکش رو باز می کرد پرسید:دیشب دیگه کابوس ندیدی؟ملافه رو که مشت کرده بودم ول کردم و بدن مچالم رو تابی دادم و از هزار تا چیزی که تند و تند ذهنم آماده کرده بود بگه سریع یکیو به زبون آوردم:نه.عرق پشت لبش رو با گوشه ی چادر پاک کرد و رفت که یک میز دو نفره بچینه
*سید علی صالحی.نامه ها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر