۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

باید می رفتم

بحث بر سر گذشتن بود.بر سر رها کردن.بر سر عبور حتی.رد شدن و ادامه دادن تا رسیدن به سرمنزل دیگری که من آنهمه بلد نبودم.مثل صحنه ای از قیلمی که زن با عجز دست دوستش را که داشت در چاه عمیقی سقوط می کرد گرفته بود و زور می زد که نجاتش دهد اما نمی توانست.باید که می رفت.رفتنی بود.سقوط کردنی و دخترک این را نمی فهمید.دندان هایش که داشت روی هم فشارشان می داد و می لرزید که آخرین زورهایش بود که نگذارد که سقوط صورت گیرد خوب به خاطرم مانده و دست کنده شده ی دوستش که در دستش ماند و سقوطی که ناگزیر بود.آن دست کنده شده.آن وحشت بزرگ...بحث بر سر بلند نبودن بعضی چیزها بود.گفت:ببین مثلا تو بلدی چطوری با دم موهات قشنگ بازی کنی یا بلدی چطور بی که نگاه کنی دقیقا عینک آفتابی یا سوئیچ یا حتی یک دانه آدمس خروس از کیفت بیرون بکشی.مثلا اینها را خیلی قشنگ بلدی"من نگاهم می کشید به ترافیک صامت پشت شیشه و چراغ های دوتایی ماشین ها که آرام آرام از جلوی چشمم رد می شدند.می خواست شروع کند خرفهم کردن که من دیگر حوصله نداشتم گوش کنم.خرفهمی نداشت.بلد نبودم اما بو می کشیدم.باید می رفتم.همین

۱ نظر: