۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بعد از بیست و چهار سال یقینا می تونم بگم پدر و مادرها هرچی که به سنشون افزوده می شه کلیه اخلاق های گندی که داشتن گند تر می شه و به همون نسبت میزان وابستگی بچه هاشون به اون ها بیشتر.حداقل برای من این طوریه.به صورت وحشت آوری متوجه شدم که مادر به طرز اخص و پدرم در بیشتر موارد اگر این نسبت رو با من نداشتند یکی از تخمی ترین و روی اعصاب ترین و نچسب ترن آدمای این روزگار بودن که من قطعا هیچ وقت باهاشون معاشرت نمی کردم و همین طور وقتی خواب دیدم که مادر از دورازه ی ورودی فرودگاه رد شد و در آغوش من اومد.آن چنان در خواب حقیقی می بوسیدمو می بوییدمش که انگار حالا کنارم باشه.حتی بوی خوب کنار گوش و گردنش رو هم می فهمیدم.این تضادها به راستی عاقبت من رو فرسوده می کنن.این همه فاصله؟این همه بیزاری؟این همه عشق؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر