۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

لگوری:منسوب به لگور/زن بدکاره ی حقیر و بی اعتبار

-عهد بسته بودم بلیط را هر جور هست پیدا کنم.حتی از زیر سنگ.سرمای

دی ماه سوزنده بود.رسیدیم دم در.صف را که دیدم دلم فرو ریخت.گفتم

می ایستم.گفت:کمه کمش سه چهار ساعته" بند بلند بی قواره ای بود

صف آدم های ساکت یخ زده ی بی حوصله.دستم را فشردم به ساتن

داخل جیب پالتوم و گفتم می ایستم.

-پتیاره؟فاحشه؟جنده؟روسپی؟دوره گرد؟کولی؟

گفت چه می دانم.چه فرقی می کند؟در هر حال کون هیچ کدام به زمین

بند نمی شود.فاحشه از این آدم به دیگری می رود کولی از این شهر به

آن دیگری.این یکی جهان کشور است آن یکی جهان بستر.کسی می گفت

روسپیگری قدیمی ترین حرفه ی جهان است.

فحش یا اسم؟

گفت:"برای من که صفت.تنوع طلبی.از همه نوع.مثلا روح من در برابر

ساعت مچی،روسپی ست.به هیچ مدلی وفا نمی کند"

-تمام چهار ساعت انتظار را تنها بودم.دست ها در جیب،بدون کوچکترین

علامتی در ظاهر که نشانه ی چراغی سبز برای معاشرت باشد.دانه دانه

ی مهره های این بند باریک بلند را بلعیده بودم.حرف زدن هایشان پشت

تلفن، ها کردن دست های چرمی یخ زده شان،گپ و گفت و شوخی های

دست جمعی شان،بازی کردن با دانه های درشت شال گردن

هایشان،لباس های پشمی و برزنتی شان،سیگار کشیدن ها،مدل سوئیچ

گرداندشان.سعی می کردم دیده نشوم.کمترین حد ممکن توجه جلب

کنم.ته آفتابه ای بنشینم و از سوراخش بنگرم مجموعه های جالبم را.انگار

هزار تا عکس دیده باشم.تفریحم بود.محیط های شلوغ.من بی رنگ بی

تعلق بی معاشرت.گنجینه های سرگرم کننده ام: آدم هایی که هیچ

متوجهم نمی شدند

- بی قراری چطور؟خونه به دوشی؟آواره گی؟

گفت:خب تو دنبال چه می گردی؟تنوع طلبی یا ثبات.مساله این است؟بیا

دنبال کلمه نگردیم.اگر باید بروی...برو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر