۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

نشسته ام روی صندلی گرد یکی از استارباکس ها.طبقه ی آخر یک مرکز خرید بزرگ و سرد و هیچ نمی دانی که چه اکراهی دارم از بر زبان آوردن کلمه ی سرد برای کشوری که در سومین ماه زمستان دمای دوازده شبش سی و هفت درجه بالای صفر است و به زور کولرهای غول آسا مراکز خریدش را سرد می کند و به آدم ها فرصت پوشیدن چکمه و بوت و سوئیت شرت می دهد و به من یکی فقط سردردهای سینوزیتی.
شهر زیر پاست.ماشین هایی که می آیند،تاکسی هایی که می روند.یک لیوان بزرگ قهوه ی لاته کنارم از دهن افتاده.سردرد از پیشانی ام راه می گیرد و می کوبد به چشم هام.ساعت حلقه حلقه ی مچم را نگاه می کنم و بعد ساعت دوگانه ی روی صفحه ی کامپیوتر را.سه ظهر من است و ده و نیم صبح تو.باید در خواب باشی.هوا ابری ست و کرکره ی برزنتی استارباکس تا نیمه کشیده شده که آفتابی اگر باشد نیفتد در چشم منی که مشتری ام.توی گوشم هدفون چپانده ام که موسیقی بخواند برایم آن آی پاد کوچک زرد که هر دو ثانیه یکبار می افتد از روی پایم بر زمین و دل و روده ی قابش می ریزد بیرون.به موسیقی هم معتاد شده ام.درس خواندن را تا جایی که راه داشته باشد عقب می اندازم.پروپوزال روی دستم باد کرده.یکی از لوزه هام هم درد می کند.حتما سرما خورده ام.به درک.از روی فکرش می پرم.موزیک ها و بوها دارد لحظه به لحظه دلتنگ ترم می کند.بوی غذاهایی که دارد با بوق بوق منظمی در ماکروویو استارباکس گرم می شود ،موسیقی که مال سال های پیش بود که من و تو و آقای مجید نژاد اتوبان قم اصفهان را دویست تا می آمدیم و منظره ی ابری مقابلم که به صورت بی رحمانه ای شبیه یکی از روزهای تهران شده.
حالا دیگر هم سرما خورده ام،هم سردرد شدت یافته،هم مثانه ام انباشته از کافه لاته ی تلخ است و هم تا فردای قیامت بهانه دارم برای گرفتن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر