۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

گفتمان

گفت:در این ماتم سرای عریض و طویلت را کی می بندی؟ گفتم هر وقت که بار دیگر به دنیا امدم و پیانیست خودم را یافتم که کلاویه ها را یکی یکی فشار می دهد و اعجاز می کند.گفت فلان کسک را دیدیه ای؟چه عجیب می نویسد.گفتم درد که زیاد می شود انتزاع بالا می گیرد.مفاهیم دیگر حقیقی نیستند.مغز می رود در فاز مفاهیم تجریدی عجیب و غریب.اصلا بافتش،ساختارش تغییر می کند.ذهنی که درد معمولی دارد ماتم سرایی می کند.ذهنی که حد را گذرانده می رود در باب سوررئال و انتزاع و باقی چیزها.گفت پس ذهنت را از دامنه جمع کن و اینهمه مرثیه مخوان.دل مالش گرفتم از شرح اندوهت دردی هم اگر هست باید در فضا باشد نه در کلمه.فضاسازی را که استاد یادت داده بود.گفتم این ها مرثیه نیست یک تکه تصویر است که چون فوج پرستوها هنگام باران شدید به لبه ی ایوان مغزم پناهنده می شوند.گفت حالا هی تعابیر شاعرانه بچین.باید درش را تخته کنی.دیگر مسافر ندارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر