۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

زامبی می دیدیم.من شلوارک قرمز ورزشی پوشیده بودم از نوع مردانه اش.تو لم داده بودی رو به پنجره و غرق فیلم بودی.جدی.ساکت.من را وادار کرده بودی فیلم ترسناک ببینم.گفتی زامبی که دیگر بچه بازی ست.گفتم اگر فردا پس فردا شبی نصفه شبی ترسیدم و توهم برم داشت تو کجایی که بقلم کنی؟لبخند زدی و نشنیده گرفتی.دیدار آخر بود.یکی از آخرین دیدارها.که ده ماه دوری در خود داشت.می دانستم تا دو سه ساعت دیگر باید بار ببندم و بروم.از قطار از ریل از راه آهن کینه داشتم.از تمام راه هایی که دراز به دراز خودشان را وقیحانه یله می دادند جلو چشمم و بی صبرانه از پی هم می دویدند که مرا از آغوش تو بردارند ببرند جایی که پیش تو حتی نزدیک تو نبود.از همه ی واگن ها کینه داشتم و این بار از هواپیمایی که می خواست دریا بین من و تو بگذارد.در کوتاهترین زمان ممکن مرا هزاران هزار کیلومتر دورتر کند.از صبح بغض کرده بودم.گلوم قلمبه و متورم بود.چپیده بودم جایی میان بازو و سینه ات.مثل همیشه.تو هم طاق باز.قهوه ی استارباکس برام درست کرده بودی.لیوان چای از قبل مانده هم کنارم بود.جا سیگاری پایه بلند مشکی.چقدر همه ی این ها را می شناختم.می شناسم.توی فیلم زامبی اصلی رئیس پلیس را هم گاز گرفته بود و مردک داشت به خود می غرید و می نالید و خون و کف بالا می آورد کسی هم گوشه ی کادر داشت روده اش را می کشید بیرون و به نیش می کشید.دستم را که دور شکمت حلقه بود سفت تر کردم و خودم را بیشتر چسباندم به تو.بوی پوستت به مشامم خورد.چشمم به خون و روده ی بیرون افتاده و چشم درانده شده بود گلوم ذوق ذوق می کرد از درد.خودم را کشیدم بالا.سرت را بوییدم و لب هام را آرام گذاشتم روی پوستت.زن جلوی چشمم عربده های مستانه می زد و خون می پاشاند به خاک قبرستان.آدم های پشت سرش یکی یکی بر خاک می افتادند.مفهوم ترس را گم کرده بودم.اشک بی هوایی را می رفت سر بخورد و بچکد بر سرت در گوشه ی چشم خشک کردم و هق هق بعدی را قورت دادم واز همان نمای بالا به تصویر گورستان به خاک و خون کشیده شده در شیشه های عینکت خیره شدم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر